سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
خروش
از صلح و آرامش خواهم گفت و از گفتن و از یاری ستم دیدگان و ناهمیاری با ستم پیشگان و از جریان های کهن و نوی ایران و جهان.
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 26
کل بازدید : 359904
کل یادداشتها ها : 97
خبر مایه


نقش ایران و پارس باستان در تکوین تمدن بشری غیر قابل انکار است. در این میانه تمدن‌های هخامنشی و ساسانی جایگاه برجسته و ویژه دارند. این نوع نگرش هیچ ارتباطی به باستان‌گرایی (آرکائیسم) ندارد. باستان‌گرایی (نگرشی که ایران باستان و ایران اسلامی را در دو قطب غیرمرتبط و حتی معارض قرار می‌دهد) به هیچ وجه پذیرفته نیست. تمدن خاورمیانه‌ای یک مجموعه واحد و همبسته است و چیزی به نام تمایز میان اقوام «آریایی» و «سامی» وجود ندارد. تمدن‌های هخامنشی و ساسانی پیوندی عمیق با سایر اقوام خاورمیانه داشت و به ‌ویژه فرهنگ مکتوب خود را در این داد و ستد اخذ و بارور کرد. خط رسمی تمدن هخامنشی آرامی بود نه میخی؛ و به همین دلیل در سده‌های نخستین اسلامی خط کنونی فارسی در بین‌النهرین، یعنی سرزمینی که در گذشته نزدیک مرکز دولت ساسانی و مهد تمدن ایرانی بود، زاده شد. به عبارت دیگر، هیچ نوع تحمیل خط از سوی اعراب بر ایرانیان در کار نبود و خط کنونی عربی را بیش‌تر می‌توان فارسی نامید تا عربی. این دیدگاه صاحب‌نظران خبره است. برای نمونه، استناد می‌کنم به نظر مرحوم دکتر مهرداد بهار که در میان صاحب‌نظران معاصر ایرانی بیش از دیگران به همپیوندی تمدن‌های خاورمیانه‌ای نزدیک شد. به‌نوشته او، «یونانی‌ها و رومی‌ها و در مشرق تا هندوستان، همه اقوام غرب آسیا و اروپا، الفبای خودشان را از اقوام سامی فراگرفتند و هنوز هم آثار این وام گرفتن در الفبای اروپایی و جز آن برجاست... خط و زبان آرامی به خط و زبان بین‌المللی آن روز تبدیل می‌شود که در سراسر آسیای غربی و مدیترانه و شمال شرقی آفریقا گسترش یافت. این خط آرامی در دوره هخامنشیان به کار می‌رود و زبان دیوانی آن دوره است و آثار بسیاری از این خط در دست داریم و خط‌های ایرانی بعد از هخامنشیان همه از این خط آرامی است و از دل آن پدید می‌آید. خطوط مربوط به زبان‌های ایرانی غربی که به مکتوب کردن زبان پارتی (اشکانی) و زبان پهلوی ساسانی مربوط می‌شود، خود از خط آرامی گرفته شد. این خط از راست به چپ نوشته می‌شده و برای کتیبه‌نویسی و کتابت شکل‌های مختلفی از آن به‌کار می‌رفته است.» (مهرداد بهار، از اسطوره تا تاریخ، ص 256)

تاریخ تمدن ایرانی کهن‌تر از هزاره اوّل پیش از میلاد، زمان مهاجرت ادعایی قومی به‌نام «آریایی» به ایران، است. وجود قومی به ‌نام «آریایی» و «تئوری چراگاه»، که در بنیان آریایی‌گرایی سده نوزدهم است، سندیت علمی و تاریخی ندارد. کسانی که تاریخ تمدن ایرانی را به «مهاجرت آریایی‌ها» محدود می‌کنند، تاریخ تمدن در ایران را بسیار تحقیر می‌کنند. دو تمدن همسایه، آشوری و بابلی، به ترتیب از هزاره پنجم پیش از میلاد و هزاره دوم پیش از میلاد آغاز شدند. بدینسان، چنین جلوه‌گر می‌شود که گویی در دوران شکوفایی تمدن‌های عظیم خاورمیانه ایران برهوتی بیش نبوده است. آریایی‌گرایان با بی‌اعتنایی به تمدن‌های ماقبل «آریایی» بر چند هزار سال تاریخ تمدن ایرانی خط بطلان می‌کشند تا «افتخار» پیوند با قومی «افسانه‌ای» را نصیب سرزمین ایران کنند و بر پایه موهومات نژادپرستانه میان ایرانیان و اروپاییان نوعی خویشاوندی تاریخی پدید آورند. این‌گونه نگرش‌ها از منظر پژوهش‌های صاحب‌نظران بزرگ تاریخ ایران باستان مردود است ولی متأسفانه هنوز در کتاب‌ها و جزوه‌های درسی ایران تکرار می‌شود.

آن چه به شیوه‌ای تحریک‌آمیز و جنجالی، درباره تأثیر یهودیان بر کورش و داریوش و خشایارشا و هخامنشیان گفته می‌شود فاقد مبنای علمی و غیرمستند است. مثلاً، هیچ مدرک تاریخی به جز ادعای مندرج در «کتاب عزرا» (باب اوّل، فقرات 2 الی 4) وجود ندارد که «آزادی» یهودیان از تبعید بابل به دست کورش را در سال 539 پیش از میلاد ثابت کند. به ‌نوشته دیوید بن‌گوریون، اوّلین نخست‌وزیر دولت اسرائیل (1948-1953)، «هیچ‌گونه نامی از یهودیان در استوانه کورش که در بین‌النهرین در سال 1879 کشف شده است و یا در سنگ‌نبشته‌هایی که در سال 1850 در این منطقه از زیر خاک در آمده، برده نشده است. در ادبیات یونان که راجع به کورش نوشته شده است نیز اسمی از رابطه کورش با یهودیان برده نشده است. رابطه کورش با تبعیدی‌های بابل و بازگشت به صهیون فقط توسط منابع تورات بر ما معلوم است.» («کورش شاه ایران»، نطق دیوید بن‌گوریون) ابا ابان، وزیر خارجه و رهبر پیشین حزب کارگر اسرائیل، می‌نویسد: «تاکنون باستان‌شناسان در حفریات و کاوش‌هایی که کرده‌اند سوابقی از چگونگی اوضاع و احوال فلسطین در مدت دویست سالی که تحت حکومت ایران بود به‌دست نیاورده‌اند.» (ابا ابان، قوم من، بنی‌اسرائیل، ترجمه نعمت‌الله شکیب اصفهانی، تهران: یهودا بروخیم و پسران، 1358، صص 85-86)

این امر در مورد اسطوره استر (ملکه اسطوره‌ای ایران و همسر ادعایی یهودی خشایارشا) نیز صادق است. محققین روایت مندرج در «کتاب استر» را، که تنها مأخذ رواج این اسطوره و عید یهودی پوریم است، مورد تأیید منابع تاریخی نمی‌دانند و آن را صرفاً به عنوان افسانه می‌شناسند. قدمت «کتاب استر» حداکثر به سده دوّم پیش از میلاد می‌رسد یعنی زمان تدوین این کتاب حداقل سه سده پس از دوران خشایارشا است.

تاریخ نگاری باستان ما به طور عمده در زیر سلطه دو مکتب آریایی گرایی و استبداد شرقی است و به کلی از تحقیقات‏ جدید به دور است. این دو مکتب روح یک جریان فکری و سیاسی به نام باستان گرایی(آرکائیسم) را می‏ساخت که به خصوص پس از مشروطه بر تاریخ نگاری رسمی و دولتی ما حاکم شد.

مکتب آریایی گرایی در قرن نوزدهم و با مقاصد استعماری و به وسیله کسانی چون فریدریش‏ ماکس مولر شکل گرفت. ماکس مولر تحقیقات خود را برای کمپانی هند شرقی انگلیس شروع‏ کرد و بعدها عضو شورای مشاورین ملکه ویکتوریا شد. به رغم این که ایرانیان تنها ملتی هستند که‏ به تأثیر از این مکتب به طور رسمی هنوز خود را بقایای قومی به نام «آریایی» می‏دانند، مباحث‏ تحقیقاتی و نظری جدید که در این زمینه مطرح است در ایران هیچ بازتابی نمی‏یابد. این مکتب‏ با نوعی ناسیونالیسم افراطی عجین شده به نحوی که بحث انتقادی درباره آن با «تابوها» و «مقدسات» شووینیستی اصطکاک پیدا می‏کند. هواداران این مکتب وانمود می‏کنند که گویا این‏ افتخاری برای ایرانیان است که خود را از قومی به نام «آریایی» بدانند در حالی که اولا داده‏های‏ باستان شناسی وجود این قوم و مهاجرت آن به فلات ایران و شبه قاره هند را ابدا تأیید نمی‏کند. ثانیا، این مکتب در واقع پیشینه تاریخی سرزمین و مردم ایران را تحقیر می‏کند و سابقه مدنیت‏ در این سرزمین را به مهاجرت آریایی‏ها محدود می‏کند. به عبارت دیگر، مکتب آریایی گرایی‏ بخش مهمی از تاریخ تمدن ایرانی، مثلا تمدن بزرگ عیلام، را به دوران پیش تاریخ تبدیل‏ می‏کند. یعنی تاریخ واقعی تمدن در فلات ایران با مهاجرت آریایی‏ها یعنی از اواخر هزاره دوّم‏ پیش از میلاد شروع می‏شود. این یعنی تحقیر و تخفیف تاریخ تمدن در ایران. توجه کنیم که دو تمدن همسایه، آشوری و بابلی، به ترتیب از هزاره پنجم پیش از میلاد و هزاره دوّم پیش از میلاد آغاز می‏شوند. طبق مکتب آریایی‏گرایی، در آن دوران ایران برهوتی بیش نبوده است. اصولا روح نظریه مهاجرت آریایی‏ها همان روح مهاجرتی است که در اسطوره‏های یهودی‏ وجود دارد و آن را به همه دنیا و به همه اقوام و ملل تسری داده‏اند. مثلا قبایل وحشی توتونی را، که نیای آلمانی‏ها و انگلیسی‏ها هستند، چون سابقه‏ای از آن‏ها در قبل از قرن چهارم میلادی‏ شناخته نیست، از مهاجرین آریایی به اروپا خوانده‏اند. ماکس مولر حتی سلتی‏ها را (که نیای‏ اسکاتلندی‏ها و ایرلندی‏ها هستند) آریایی می‏دانست. اسطوره قوم آریایی، که مکتب ماکس‏ مولر ایجاد کرد، بر «تئوری چراگاه» مبتنی است که یک یهودی به نام مایرز در کتابی به نام طلوع‏ تاریخ مطرح کرد. او می‏گفت آریایی‏ها قومی کوچ نشین بودند در جلگه‏های آسیای میانه(شمال) که در جستجوی «چراگاه» به «سرزمین‏های خالی از سکنه»، توجه بفرمایید: «سرزمین‏های خالی‏ از سکنه»، یعنی جلگه‏های شبه قاره هند و فلات ایران(جنوب)، سرازیر شدند. امروزه «تئوری‏ چراگاه» مورد نقد جدّی قرار گرفته است. به عنوان نمونه ناگندرانات گوس، که مردم شناس بزرگی‏ است و استاد دانشگاه‏های کلکته و داکا، و هندو است نه مسلمان، کتابی دارد به نام پیشینه آریایی‏ در ایران و هند. خلاصه انتقادات او به «تئوری چراگاه» این است: اول، حاصلخیزی استپ‏های پهناور آسیای میانه، که تا به امروز نیز مهد جوامع شکوفای‏ کوچ نشین بوده و هست، محل تردید نیست. چرا باید این قوم به اصطلاح آریایی سرزمین آباء و اجدادی را رها کند و چنین به سوی «جنوب» یورش ببرد؟ تنها عوامل جغرافیایی می‏تواند این‏ مهاجرت را توجیه کند مانند وقوع سوانح طبیعی مهمی چون یخ‏بندان، خشک‏سالی و غیره. اگر چنین سانحه عظیمی رخ داده است در دوران‏های پسین باید برای مدتی آسیای میانه را برهوت‏ و خالی از سکنه می‏یافتیم که چنین نیست. دوم، اگر «تئوری چراگاه» را به عنوان پایه مادی مهاجرت آریایی‏ها بپذیریم، باید این را نیز بپذیریم که آن‏ها قومی گرسنه و در جستجوی معاش بودند. این با مبانی ایدئولوژی آریایی گرایی‏ که مهاجرت آریاییان را در پی «رسالت تاریخی» و «امپراتوری سازی» و «آفرینش افتخارات» می‏داند در تعارض است. سوم، بر خلاف «تئوری چراگاه»، این سرزمین‏ها، نه شبه قاره هند نه فلات ایران، خالی از سکنه نبودند و هم در هند و هم در ایران جماعات انسانی انبوهی از دیرباز زندگی پررونق و شکوفای شهری و کشاورزی و کوچ نشینی داشتند. چهارم، با توجه به حضور جماعات انسانی انبوه در این سرزمین‏ها «مهاجرین» طبعا با جماعات انبوه بومی آمیزش یافتند و چون در اقلیت بودند در آن‏ها مستحیل شدند و بنابراین‏ پدیده‏ای به نام «نژاد آریایی» نمی‏تواند وجود داشته باشد.

بسیاری از محققین جدّی غرب هر یک بخشی از مکتب آریایی گرایی را به نحوی رد کرده‏اند و وقتی این ردیه‏ها را کنار هم بچینیم از آن بنای عظیم و باشکوه هیچ چیز باقی نمی‏ماند. مثلا، اگر کتاب نیبرگ سوئدی را بخوانید سراسر نقد مجموعه تئوری‏هایی است که اساس مکتب‏ آریایی گرایی را شکل می‏دهد. یا اشمیت در دانشنامه ایرانیکا می‏نویسد هیچ دلیل تاریخی و باستان شناختی وجود ندارد که گذر قومی به نام آریایی را از جبال هندوکش و ورود آنان را به‏ جلگه هند و فلات ایران به اثبات رساند.

در زمینه نظری تاریخ نگاری ما متأثر از مکتب استبداد شرقی است. مکتب استبداد شرقی‏ در قرن هیجدهم به وسیله متفکرینی چون منتسکیو شکل گرفت و در قرن‏های بعد کسانی مانند مارکس و ویتفوگل آن را بسط دادند. این نوع نگاه به تاریخ بر این پیشداوری مبتنی است که گویا در شرق همیشه حکومت‏ها استبدادی و متمرکز بوده است. این نگاه امروزه مورد قبول محققین‏ جدّی نیست. حتی تا به امروز، تاریخنگاری و اندیشه سیاسی در ایران به شدت تحت تأثیر این مکتب است‏ که ساختار سیاسی کشور ما را یکسره در تحت اقتدار تام و تمام دولت مرکزی و پادشاه می‏بیند. این تصویر از تاریخ هخامنشی شروع می‏شود و به تاریخ بعد از اسلام تسری می‏یابد. این در حالی‏ است که به گفته واندنبرگ، اگر بخواهیم بر اساس داده‏های باستان شناسی درباره تاریخ‏ هخامنشی سخن بگوییم مثل این است که فقط بر اساس بقایای کاخ ورسای درباره تاریخ فرانسه‏ قرن هیجدهم نظر بدهیم. نگاه ما به تاریخ دوره هخامنشی بیشتر متأثر از کتاب تربیت کورش‏ کزنفون است که مورخین بعد از مشروطه آن را در آثار خود، مثل تاریخ ایران باستان پیرنیا، به طور مشروح نقل کرده‏اند. کتاب کزنفون سندیت تاریخی ندارد و در واقع الگوسازی او از نظام سیاسی‏ اسپارت در یونان باستان است که به نام کورش انجام شده.

در جامعه کهن ایرانی، پیش و پس از اسلام، از پادشاه و حکمران «بزه گر» (چون یزدگرد)، «ظالم» یا «خودکامه» فراوان سخن می‏رود و این تعبیر دقیق و درست است. این با مفاهیم‏ «استبداد شرقی» و «توتالیتاریانیسم» تفاوت دارد که منظور از آن جامعه‏ای است که بسیط و فاقد قوانین سامان دهنده نظم اجتماعی و نهادها و ساختارهای سیاسی میانین که کارکرد تحدید قدرت مرکزی را به دست دارند. جامعه ایرانی-اسلامی، تا پیش از استقرار دیکتاتوری پهلوی در دوران جدید که راه حذف خشن تمامی ساختارهای مدنی را در پیش گرفت، هیچگاه چنین‏ نبوده است. پادشاه «خودکامه»، «مستبد»، «ظالم»، «فاجر» و غیره بر جامعه بی‏قانون و فاقد ساختارها و نهادهای سیاسی حکومت نمی‏کرد، او پایمال کننده این قوانین و معارض با این‏ ساختارها و نهادها بود و دقیقا به این دلیل عناوین فوق بر وی اطلاق می‏شد. اصولا دانش جدید کمتر جامعه کهنی را چنین «بی‏قانون» و «بی‏نظم» و مقهور اراده تام و تمام یک فرد یا یک گروه‏ حاکم می‏شناسد که نظریه پردازان سیاسی مکتب «استبداد شرقی» و «توتالیتاریانیسم» جلوه‏ داده‏اند.

پیش داوری نظری دیگر که بر تاریخ نگاری جدید ایران حاکم شد، تصور وجود یک شکاف و دره عمیق فرهنگی و نژادی و تمدنی میان ایران پیش و پس از اسلام است. مکتب آریایی گرایی‏ در شکل دادن این قالب نظری سهم اصلی را داشت. گویا در پیش از اسلام دو حوزه فرهنگی کاملا متمایز آریایی (در ایران) و سامی (در عربستان) وجود داشت و با حمله اعراب حوزه فرهنگی‏ سامی، که عقب مانده و بدوی بود، بر حوزه فرهنگی پیشرفته آریایی غلبه پیدا کرد و بخش مهمی‏ از میراث تمدن ایرانی را از بین برد. این دیدگاه طیف وسیعی را در بر می‏گیرد و هوادران افراطی‏ آن تمامی مصایب کنونی جامعه ایران را ناشی از این غلبه قهرآمیز اسلام و اعراب و غلبه تمدن‏ سامی بر تمدن آریایی می‏دانند.

در نقد این الگوی نظری حرف‏های فراوانی را می‏توان مطرح کرد:

در دوران باستان ما تنها یک حوزه تمدنی در منطقه می‏شناسیم و آن تمدن خاورمیانه است‏ که از مدیترانه شروع می‏شد و در فلات ایران ختم می‏شد. در این حوزه تمدنی اقوام مختلفی‏ زندگی می‏کردند که با هم پیوند نزدیک و داد و ستد فرهنگی و سیاسی و تجاری داشتند. اصولا تصوری از وجود دو تمدن متفاوت آریایی و سامی وجود نداشت. و چنین تفاوت تمدنی هم در کار نبود. اگر به نقش‏های آشور باستان مراجعه کنیم می‏بینیم که بسیار شبیه به نقش‏های‏ تخت جمشید است. وفور درخت سرو، آرایش لباس و مو و غیره. مرحوم مهرداد بهار مقاله‏ای دارد که در کتاب «از اسطوره تا تاریخ» او تجدید چاپ شده و در آن خویشاوندی و تشابه اسطوره‏های‏ دینی اقوام منطقه خاورمیانه را به خوبی نشان داده است. حتی مفهوم اهورامزدا را ایرانی‏ها از آشوری‏ها گرفتند. خدای بزرگ آشوری‏ها «آسورا مزاس» نام داشت و نقش آن مشابه با نقش‏ اهورامزدا بود. دکتر ناگندرانات گوس هم معتقد است که مفاهیم «اسورا» و «اهورا» و «یهودا» (یهوه) یکی هستند. در کتیبه آشور بانیپال خدایان آشوری و ایرانی بسیار شبیه‏اند در حدی که نمی‏توان‏ این همسانی را تصادفی دانست. به نوشته فریتز هامل، این کتیبه تاریخی ثابت می‏کند که «اهورامزدا» همان «اسورا مزاس» آشوریان است و این دو خدا مشابه یهوه، خدای بنی اسرائیل، هستند؛ خدایی‏ که دوست مردم خود بود و شاهان قدرت خود را از او می‏گرفتند. دکتر گوس هندی معتقد است که‏ واژه «اهورا» در دوران‏های بعد، با واسطه آئین مغی ایران، به هند وارد شده نه برعکس. دکتر کریشنا بانرجی، که از خاندان‏های سرشناس برهمن کلکته بود و زبان شناس برجسته‏ای به شمار می‏رفت و در اواخر قرن نوزدهم زندگی می‏کرد، اولین کسی است که اعلام کرد مفهوم اهورا در ریگ ودا از مفهوم «اسورا» آشوریان گرفته شده است. حتی اونوالا، محقق زرتشتی هند، می‏نویسد که نقش دایره بالدار و انسان بالدار، که در نقوش ایران باستان فراوان دیده می‏شود و معروف‏ترین آن نقش اهورامزدا در کتیبه‏های دوران هخامنشی است، و نیز نقش عقاب و انسان‏ عقاب گونه یک سنت معماری دینی خاورمیانه‏ای است. این نقش نمادین دینی نخستین بار در هزاره‏های سوم و دوم پیش از میلاد در مصر پدید شد و سپس با واسطه تجار فنیقی(کنعانی) به‏ آشور راه یافت. تصویر«اسور»، خدای آشوریان، نیز چون اهورامزدا انسانی بالدار است شبیه به‏ اهورامزدای هخامنشیان. هخامنشیان این نماد را از آشوریان اقتباس کردند؛ همان گونه که‏ آشوریان نماد خدای «آشور» را از «هوروس»(هور)، خدای خورشید مصریان، اقتباس نمودند.

این درست است که در دوران هخامنشی، ایران مهد شکوفاترین تمدن زمان خود بود، ولی‏ این تمدن به محدوده جغرافیایی کنونی ایران و مردم آن اختصاص نداشت. در نواحی سوریه و بین النهرین آرامی‏ها زندگی می‏کردند که سابقه طولانی مدنیت داشتند و به دلیل ابداع خط آرامی سهم آن‏ها در تمدن بشری بسیار زیاد است. آرامی‏ها مردمی تاجر پیشه و با فرهنگ بودند و به همین دلیل خط آن‏ها به خط بین المللی تبدیل شد. حتی زمانی که سرزمین آرامی‏ها به‏ اشغال آشور در آمد، خط آرامی نه تنها از بین نرفت بلکه به وسیله دولت آشور دامنه کاربرد آن‏ گسترش یافت. و بعدها همین خط به خط رسمی دولت هخامنشی تبدیل شد. معمولا این تصور وجود دارد که خط هخامنشیان میخی بود. در حالی که چنین نیست. کتیبه‏های میخی بسیار اندک و معدود است و خط میخی تنها برای نگارش کتیبه‏های پادشاهان هخامنشی کاربرد داشت و استفاده از آن در زمان اشکانیان کاملا متروک شد. خط رسمی در سراسر ایران‏ هخامنشی آرامی بود. حتی زمانی که هخامنشیان مصر را فتح کردند خط آرامی را در این‏ سرزمین هم رواج دادند. بنابراین برای ایران هخامنشی، آرامی به عنوان یک خط کاملا بومی‏ شناخته می‏شد نه بیگانه. این خط در دوران سلوکی و اشکانی هم در ایران ادامه داشت و خط پهلوی که در این دوران ایجاد شد شکلی از خط آرامی است. شاخه دیگری از خط آرامی در میان‏ نبطیان به خط نبطی تبدیل شد و از این شاخه خط عربی به وجود آمد. تا زمان ساسانیان دبیران‏ آرامی در ایران حضور داشتند و مثلا در یادگار زریران رئیس دیوان ایران (دیوان مهست) فردی‏ به نام ابراهیم است. خط اوستائی(دین دبیره) در قرون چهارم و ششم میلادی ایجاد شد و تنها برای نوشتن متون دینی کاربرد داشت و خط عمومی و رسمی نبود. ما از خط اوستائی نمونه‏ کهنی در دست نداریم. هیچ کتیبه‏ای متعلق به قبل از اسلام به خط اوستایی موجود نیست و جالب است بدانیم که تمامی دست نوشته‏های اوستائی به هزاره اخیر میلادی تعلق دارد و قدمت‏ کهن‏ترین آن‏ها به سال 1288 میلادی(687 هجری قمری)می‏رسید که مقارن است با دوران‏ ارغون خان مغول.

این تصویری است از یک تمدن پهناور که از یک سمت به مدیترانه محدود بود و از سمت‏ دیگر به آسیای میانه و یکی از مبانی مشترک آن خط آرامی بود. کتمان و انکار این پیوند و تسلسل نوعی تحقیر شدید تاریخی در روانشناسی نسل‏های معاصر ایرانی آفرید که گویا اعراب‏ (یعنی مسلمانان) «خط» و «زبان» آباء و اجدادی‏شان را به زور شمشیر از بین بردند و خط و زبان‏ خود را تحمیل کردند. این دروغ بزرگ تاریخی را، با همه پیامدهای عظیم فرهنگی و سیاسی آن، مکتب آریایی گرایی سده نوزدهم جعل کرد و شبکه معینی از وابستگان الیگارشی پارسی و یهودی در ایران معاصر رواج دادند. با توضیحاتی که عرض شد، روشن می‏شود که با گروش مردم‏ ایران به اسلام هیچ نوع تغییر خطی رخ نداد بلکه همان فرایند گذشته ادامه یافت. یعنی خط امروز ایرانیان، که بعضی‏ها ادعا می‏کنند خط عربی است و به زور بر ایران تحمیل شده، در واقع‏ خط فارسی است. مادر آن همان خط آرامی عصر هخامنشی و خط آرامی-پهلوی عصر اشکانی و ساسانی است و این خط در دوران اولیه اسلامی در یک بستر فرهنگی ایرانی یعنی در منطقه‏ بین النهرین نوسازی شد. به عبارت دیگر خط کوفی به عنوان کهن‏ترین نمونه خط عربی-فارسی‏ در کوفه به وجود آمد که در قرون اولیه اسلامی مهد فرهنگ ایرانی بود.

توجه کنیم که اعراب را، برخلاف تبلیغات شووینیست‏های مکتب آریایی، نمی‏توان در عصر ساسانی قومی عقب‏مانده و «سوسمار خوار» دانست.در دوران پیش از اسلام اعراب از متمدن‏ترین اقوام زمان خود بودند و دو کانون نبطی در غرب و یمن در جنوب کانون‏های‏ شکوفایی فرهنگی و تجاری بودند و شاهراه بزرگ تجاری شرق و غرب، که اهمیت آن کمتر از جاده ابریشم نبود، از این مسیر می‏گذشت. شهر مکه در میانه این حوزه تجاری-فرهنگی قرار داشت. شهر پترا، پایتخت نبطیان، موجود است و میزان غنای فرهنگی اقوام عرب را نشان‏ می‏دهد. توجه کنیم که امرؤالقیس نبطی در کتیبه معروف خود، که به «کتیبه ام الجمال» معروف‏ است و در سال 267 میلادی نگاشته شده، خود را پادشاه تمامی اعراب(ملک العرب کله) خوانده است. یعنی در قرن سوم میلادی نبطی‏ها خود را «عرب» می‏دانستند و اطلاق «عرب» بر تمامی اقوام و دولت‏های شبه جزیره عربستان رواج داشت. جالب است بدانیم که قدیمی‏ترین‏ سنگ نبشته‏ای که نام «اللّه» بر آن حک شده، به اعراب نبطی تعلق دارد و در قرن سوم میلادی‏ نوشته شده. این کتیبه به «ام الجلال» معروف است، به خط نبی نوشته شده و در نخستین سطر آن ذکر تهلیل (لا اله الا اللّه) آمده است.

بنابراین ایرانیان و اعراب در پیش از اسلام کاملا مرتبط با هم و از نظر فرهنگی خویشاوند بودند. نه ایرانیان در میان اعراب بیگانه محسوب می‏شدند و نه‏ اعراب در میان ایرانیان. قبلا درباره پیوند نزدیک دولت‏های ماد و بابل در ماجرای لشکرکشی‏ بخت النصر به مصر و اورشلیم صحبت شد که در عهد عتیق این لشگرکشی کار سواران‏ پارسی و سرداران کلدانی دانسته شده است و گفته شد که بخت النصر دوست و داماد ایرانیان بود و ناجی مردم اورشلیم و مورد احترام و تکریم ارمیاء نبی. ولی متأسفانه به دلیل رواج «اسرائیلیات» نام بخت النصر در فرهنگ عامه ما به نامی منفور بدل شده است. در دوران ساسانی رابطه اعراب و ایرانیان تا بدان حد نزدیک بود که اعراب حتی در عزل و نصب پادشاهان ساسانی دخالت‏ می‏کردند. یک نمونه معروف ماجرای صعود بهرام گور به سلطنت است. بهرام گور، پسر جوان‏ یزدگرد، مدعی تاج و تخت پدر است. او که از کودکی در میان اعراب یمن پرورش یافته، به همراه‏ مربی و حامی‏اش، منذر تازی و لشگری انبوه از اعراب به فارس می‏شتابد و در حوالی جهرم‏ مذاکره میان «بزرگان تازی» و «بزرگان ایرانی» آغاز می‏شود. البته این سپاه 30 هزار نفره اعراب و زور بهرام گور است که «انجمن» را به مذاکره وادار می‏کند؛ ولی بهرام معترض قادر به تصرف تاج‏ و تخت از طریق قهر و غلبه نیست و به رغم فرادستی نظامی سرانجام در برابر خواست منطقی‏ «انجمن» تمکین می‏کند. منذر از خاندان نصر بن ربیعه است که آنان را «بنی لخم» و «مناذره» نیز خوانده‏اند. خاندان فوق، که ابن خردادبه ایشان را «تازیان شاه» خوانده است، حکمرانان یمن‏ بودند و بعدها به روایت طبری، انوشیروان آنان را شاه تمامی اعراب کرد. خسروپرویز، آخرین شاه‏ این خاندان به نام نعمان بن منذر را به قتل رسانید و حکومت ایشان را منقرض نمود. برخی‏ مورخین علت این اقدام را گروش نعمان به مسیحیت ذکر کرده‏اند.

خوشبختانه اخیرا کتاب ارزشمند دکتر محمد محمدی ملایری در سه جلد منتشر شده ولی‏ جای تأسف است که این کتاب بازتاب شایسته نیافته و مؤلف دانشمند و محترم آن، که از اساتید سالخورده دانشگاه تهران است، چنان که بایسته است مورد تجلیل قرار نگرفته است. دکتر محمدی‏ ملایری در این کتاب نمونه‏های فراوانی از پیوند تاریخی اعراب و ایرانیان را ذکر می‏کند که از نظر تبیین چگونگی اسلام آوردن ایرانیان و ظهور تمدن اسلامی به عنوان تمدنی که دو عنصر قومی‏ ایرانی و عربی در آن سهم بزرگی داشتند بسیار با اهمیت است. این گونه تحقیقات جدی‏ افسانه‏هایی را که درباره گروش اجباری ایرانیان به اسلام رواج یافته به کلی نفی می‏کند. در واقع، مسلمان شدن ایرانیان ارتباط جدی با لشگرکشی اعراب به ایران در زمان خلیفه عمر نداشت و این دو حادثه، همان طور که دکتر ملایری توجه کرده‏اند، هم از نظر علل و هم از نظر زمانی دو حادثه جداگانه است که متأسفانه در تاریخ نگاری ما به هم آمیخته شده و یک حادثه جلوه داده‏ شده است.

بررسی متون تاریخی نشان می‏دهد که حتی تا قرن ششم هجری، که کتاب الملل و النحل‏ شهرستانی تدوین شد، پیروان مذاهب ماقبل اسلام و از جمله فرقه‏های متنوع «مجوس» در ایران‏ آزادی عمل کامل داشتند و هیچ سخنی از غلبه و آزار دینی در میان نیست. هم گشتاسب شاه‏ نریمان، محقق ارجمند پارسی هند و هم برتولد اشپولر، محقق سرشناس آلمانی و هم بسیاری‏ از محققین و ایران شناسان دیگر بر این نظر تأکیدات فراوان کرده‏اند. مثلا اشپولر می‏نویسد:

هیچ موردی را نمی‏شناسیم که زردشتیان به طور منظم و با طرح قبلی مورد تعقیب‏ واقع گشته باشند... از ویرانی آتشکده‏ها به فرمان دولت و یا اقدامات دیگر بر ضد مقدسات زردشتی و یا کتب دینی آنان خیلی به ندرت شنیده می‏شود... بنابراین، گرویدن دسته جمعی زردشتیان به اسلام معلول جبر و فشار مسلمانان نبوده، باید علت دیگری داشته باشد.




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ