نقش ایران و پارس باستان در تکوین تمدن بشری غیر قابل انکار است. در این میانه تمدنهای هخامنشی و ساسانی جایگاه برجسته و ویژه دارند. این نوع نگرش هیچ ارتباطی به باستانگرایی (آرکائیسم) ندارد. باستانگرایی (نگرشی که ایران باستان و ایران اسلامی را در دو قطب غیرمرتبط و حتی معارض قرار میدهد) به هیچ وجه پذیرفته نیست. تمدن خاورمیانهای یک مجموعه واحد و همبسته است و چیزی به نام تمایز میان اقوام «آریایی» و «سامی» وجود ندارد. تمدنهای هخامنشی و ساسانی پیوندی عمیق با سایر اقوام خاورمیانه داشت و به ویژه فرهنگ مکتوب خود را در این داد و ستد اخذ و بارور کرد. خط رسمی تمدن هخامنشی آرامی بود نه میخی؛ و به همین دلیل در سدههای نخستین اسلامی خط کنونی فارسی در بینالنهرین، یعنی سرزمینی که در گذشته نزدیک مرکز دولت ساسانی و مهد تمدن ایرانی بود، زاده شد. به عبارت دیگر، هیچ نوع تحمیل خط از سوی اعراب بر ایرانیان در کار نبود و خط کنونی عربی را بیشتر میتوان فارسی نامید تا عربی. این دیدگاه صاحبنظران خبره است. برای نمونه، استناد میکنم به نظر مرحوم دکتر مهرداد بهار که در میان صاحبنظران معاصر ایرانی بیش از دیگران به همپیوندی تمدنهای خاورمیانهای نزدیک شد. بهنوشته او، «یونانیها و رومیها و در مشرق تا هندوستان، همه اقوام غرب آسیا و اروپا، الفبای خودشان را از اقوام سامی فراگرفتند و هنوز هم آثار این وام گرفتن در الفبای اروپایی و جز آن برجاست... خط و زبان آرامی به خط و زبان بینالمللی آن روز تبدیل میشود که در سراسر آسیای غربی و مدیترانه و شمال شرقی آفریقا گسترش یافت. این خط آرامی در دوره هخامنشیان به کار میرود و زبان دیوانی آن دوره است و آثار بسیاری از این خط در دست داریم و خطهای ایرانی بعد از هخامنشیان همه از این خط آرامی است و از دل آن پدید میآید. خطوط مربوط به زبانهای ایرانی غربی که به مکتوب کردن زبان پارتی (اشکانی) و زبان پهلوی ساسانی مربوط میشود، خود از خط آرامی گرفته شد. این خط از راست به چپ نوشته میشده و برای کتیبهنویسی و کتابت شکلهای مختلفی از آن بهکار میرفته است.» (مهرداد بهار، از اسطوره تا تاریخ، ص 256)
تاریخ تمدن ایرانی کهنتر از هزاره اوّل پیش از میلاد، زمان مهاجرت ادعایی قومی بهنام «آریایی» به ایران، است. وجود قومی به نام «آریایی» و «تئوری چراگاه»، که در بنیان آریاییگرایی سده نوزدهم است، سندیت علمی و تاریخی ندارد. کسانی که تاریخ تمدن ایرانی را به «مهاجرت آریاییها» محدود میکنند، تاریخ تمدن در ایران را بسیار تحقیر میکنند. دو تمدن همسایه، آشوری و بابلی، به ترتیب از هزاره پنجم پیش از میلاد و هزاره دوم پیش از میلاد آغاز شدند. بدینسان، چنین جلوهگر میشود که گویی در دوران شکوفایی تمدنهای عظیم خاورمیانه ایران برهوتی بیش نبوده است. آریاییگرایان با بیاعتنایی به تمدنهای ماقبل «آریایی» بر چند هزار سال تاریخ تمدن ایرانی خط بطلان میکشند تا «افتخار» پیوند با قومی «افسانهای» را نصیب سرزمین ایران کنند و بر پایه موهومات نژادپرستانه میان ایرانیان و اروپاییان نوعی خویشاوندی تاریخی پدید آورند. اینگونه نگرشها از منظر پژوهشهای صاحبنظران بزرگ تاریخ ایران باستان مردود است ولی متأسفانه هنوز در کتابها و جزوههای درسی ایران تکرار میشود.
آن چه به شیوهای تحریکآمیز و جنجالی، درباره تأثیر یهودیان بر کورش و داریوش و خشایارشا و هخامنشیان گفته میشود فاقد مبنای علمی و غیرمستند است. مثلاً، هیچ مدرک تاریخی به جز ادعای مندرج در «کتاب عزرا» (باب اوّل، فقرات 2 الی 4) وجود ندارد که «آزادی» یهودیان از تبعید بابل به دست کورش را در سال 539 پیش از میلاد ثابت کند. به نوشته دیوید بنگوریون، اوّلین نخستوزیر دولت اسرائیل (1948-1953)، «هیچگونه نامی از یهودیان در استوانه کورش که در بینالنهرین در سال 1879 کشف شده است و یا در سنگنبشتههایی که در سال 1850 در این منطقه از زیر خاک در آمده، برده نشده است. در ادبیات یونان که راجع به کورش نوشته شده است نیز اسمی از رابطه کورش با یهودیان برده نشده است. رابطه کورش با تبعیدیهای بابل و بازگشت به صهیون فقط توسط منابع تورات بر ما معلوم است.» («کورش شاه ایران»، نطق دیوید بنگوریون) ابا ابان، وزیر خارجه و رهبر پیشین حزب کارگر اسرائیل، مینویسد: «تاکنون باستانشناسان در حفریات و کاوشهایی که کردهاند سوابقی از چگونگی اوضاع و احوال فلسطین در مدت دویست سالی که تحت حکومت ایران بود بهدست نیاوردهاند.» (ابا ابان، قوم من، بنیاسرائیل، ترجمه نعمتالله شکیب اصفهانی، تهران: یهودا بروخیم و پسران، 1358، صص 85-86)
این امر در مورد اسطوره استر (ملکه اسطورهای ایران و همسر ادعایی یهودی خشایارشا) نیز صادق است. محققین روایت مندرج در «کتاب استر» را، که تنها مأخذ رواج این اسطوره و عید یهودی پوریم است، مورد تأیید منابع تاریخی نمیدانند و آن را صرفاً به عنوان افسانه میشناسند. قدمت «کتاب استر» حداکثر به سده دوّم پیش از میلاد میرسد یعنی زمان تدوین این کتاب حداقل سه سده پس از دوران خشایارشا است.
تاریخ نگاری باستان ما به طور عمده در زیر سلطه دو مکتب آریایی گرایی و استبداد شرقی است و به کلی از تحقیقات جدید به دور است. این دو مکتب روح یک جریان فکری و سیاسی به نام باستان گرایی(آرکائیسم) را میساخت که به خصوص پس از مشروطه بر تاریخ نگاری رسمی و دولتی ما حاکم شد.
مکتب آریایی گرایی در قرن نوزدهم و با مقاصد استعماری و به وسیله کسانی چون فریدریش ماکس مولر شکل گرفت. ماکس مولر تحقیقات خود را برای کمپانی هند شرقی انگلیس شروع کرد و بعدها عضو شورای مشاورین ملکه ویکتوریا شد. به رغم این که ایرانیان تنها ملتی هستند که به تأثیر از این مکتب به طور رسمی هنوز خود را بقایای قومی به نام «آریایی» میدانند، مباحث تحقیقاتی و نظری جدید که در این زمینه مطرح است در ایران هیچ بازتابی نمییابد. این مکتب با نوعی ناسیونالیسم افراطی عجین شده به نحوی که بحث انتقادی درباره آن با «تابوها» و «مقدسات» شووینیستی اصطکاک پیدا میکند. هواداران این مکتب وانمود میکنند که گویا این افتخاری برای ایرانیان است که خود را از قومی به نام «آریایی» بدانند در حالی که اولا دادههای باستان شناسی وجود این قوم و مهاجرت آن به فلات ایران و شبه قاره هند را ابدا تأیید نمیکند. ثانیا، این مکتب در واقع پیشینه تاریخی سرزمین و مردم ایران را تحقیر میکند و سابقه مدنیت در این سرزمین را به مهاجرت آریاییها محدود میکند. به عبارت دیگر، مکتب آریایی گرایی بخش مهمی از تاریخ تمدن ایرانی، مثلا تمدن بزرگ عیلام، را به دوران پیش تاریخ تبدیل میکند. یعنی تاریخ واقعی تمدن در فلات ایران با مهاجرت آریاییها یعنی از اواخر هزاره دوّم پیش از میلاد شروع میشود. این یعنی تحقیر و تخفیف تاریخ تمدن در ایران. توجه کنیم که دو تمدن همسایه، آشوری و بابلی، به ترتیب از هزاره پنجم پیش از میلاد و هزاره دوّم پیش از میلاد آغاز میشوند. طبق مکتب آریاییگرایی، در آن دوران ایران برهوتی بیش نبوده است. اصولا روح نظریه مهاجرت آریاییها همان روح مهاجرتی است که در اسطورههای یهودی وجود دارد و آن را به همه دنیا و به همه اقوام و ملل تسری دادهاند. مثلا قبایل وحشی توتونی را، که نیای آلمانیها و انگلیسیها هستند، چون سابقهای از آنها در قبل از قرن چهارم میلادی شناخته نیست، از مهاجرین آریایی به اروپا خواندهاند. ماکس مولر حتی سلتیها را (که نیای اسکاتلندیها و ایرلندیها هستند) آریایی میدانست. اسطوره قوم آریایی، که مکتب ماکس مولر ایجاد کرد، بر «تئوری چراگاه» مبتنی است که یک یهودی به نام مایرز در کتابی به نام طلوع تاریخ مطرح کرد. او میگفت آریاییها قومی کوچ نشین بودند در جلگههای آسیای میانه(شمال) که در جستجوی «چراگاه» به «سرزمینهای خالی از سکنه»، توجه بفرمایید: «سرزمینهای خالی از سکنه»، یعنی جلگههای شبه قاره هند و فلات ایران(جنوب)، سرازیر شدند. امروزه «تئوری چراگاه» مورد نقد جدّی قرار گرفته است. به عنوان نمونه ناگندرانات گوس، که مردم شناس بزرگی است و استاد دانشگاههای کلکته و داکا، و هندو است نه مسلمان، کتابی دارد به نام پیشینه آریایی در ایران و هند. خلاصه انتقادات او به «تئوری چراگاه» این است: اول، حاصلخیزی استپهای پهناور آسیای میانه، که تا به امروز نیز مهد جوامع شکوفای کوچ نشین بوده و هست، محل تردید نیست. چرا باید این قوم به اصطلاح آریایی سرزمین آباء و اجدادی را رها کند و چنین به سوی «جنوب» یورش ببرد؟ تنها عوامل جغرافیایی میتواند این مهاجرت را توجیه کند مانند وقوع سوانح طبیعی مهمی چون یخبندان، خشکسالی و غیره. اگر چنین سانحه عظیمی رخ داده است در دورانهای پسین باید برای مدتی آسیای میانه را برهوت و خالی از سکنه مییافتیم که چنین نیست. دوم، اگر «تئوری چراگاه» را به عنوان پایه مادی مهاجرت آریاییها بپذیریم، باید این را نیز بپذیریم که آنها قومی گرسنه و در جستجوی معاش بودند. این با مبانی ایدئولوژی آریایی گرایی که مهاجرت آریاییان را در پی «رسالت تاریخی» و «امپراتوری سازی» و «آفرینش افتخارات» میداند در تعارض است. سوم، بر خلاف «تئوری چراگاه»، این سرزمینها، نه شبه قاره هند نه فلات ایران، خالی از سکنه نبودند و هم در هند و هم در ایران جماعات انسانی انبوهی از دیرباز زندگی پررونق و شکوفای شهری و کشاورزی و کوچ نشینی داشتند. چهارم، با توجه به حضور جماعات انسانی انبوه در این سرزمینها «مهاجرین» طبعا با جماعات انبوه بومی آمیزش یافتند و چون در اقلیت بودند در آنها مستحیل شدند و بنابراین پدیدهای به نام «نژاد آریایی» نمیتواند وجود داشته باشد.
بسیاری از محققین جدّی غرب هر یک بخشی از مکتب آریایی گرایی را به نحوی رد کردهاند و وقتی این ردیهها را کنار هم بچینیم از آن بنای عظیم و باشکوه هیچ چیز باقی نمیماند. مثلا، اگر کتاب نیبرگ سوئدی را بخوانید سراسر نقد مجموعه تئوریهایی است که اساس مکتب آریایی گرایی را شکل میدهد. یا اشمیت در دانشنامه ایرانیکا مینویسد هیچ دلیل تاریخی و باستان شناختی وجود ندارد که گذر قومی به نام آریایی را از جبال هندوکش و ورود آنان را به جلگه هند و فلات ایران به اثبات رساند.
در زمینه نظری تاریخ نگاری ما متأثر از مکتب استبداد شرقی است. مکتب استبداد شرقی در قرن هیجدهم به وسیله متفکرینی چون منتسکیو شکل گرفت و در قرنهای بعد کسانی مانند مارکس و ویتفوگل آن را بسط دادند. این نوع نگاه به تاریخ بر این پیشداوری مبتنی است که گویا در شرق همیشه حکومتها استبدادی و متمرکز بوده است. این نگاه امروزه مورد قبول محققین جدّی نیست. حتی تا به امروز، تاریخنگاری و اندیشه سیاسی در ایران به شدت تحت تأثیر این مکتب است که ساختار سیاسی کشور ما را یکسره در تحت اقتدار تام و تمام دولت مرکزی و پادشاه میبیند. این تصویر از تاریخ هخامنشی شروع میشود و به تاریخ بعد از اسلام تسری مییابد. این در حالی است که به گفته واندنبرگ، اگر بخواهیم بر اساس دادههای باستان شناسی درباره تاریخ هخامنشی سخن بگوییم مثل این است که فقط بر اساس بقایای کاخ ورسای درباره تاریخ فرانسه قرن هیجدهم نظر بدهیم. نگاه ما به تاریخ دوره هخامنشی بیشتر متأثر از کتاب تربیت کورش کزنفون است که مورخین بعد از مشروطه آن را در آثار خود، مثل تاریخ ایران باستان پیرنیا، به طور مشروح نقل کردهاند. کتاب کزنفون سندیت تاریخی ندارد و در واقع الگوسازی او از نظام سیاسی اسپارت در یونان باستان است که به نام کورش انجام شده.
در جامعه کهن ایرانی، پیش و پس از اسلام، از پادشاه و حکمران «بزه گر» (چون یزدگرد)، «ظالم» یا «خودکامه» فراوان سخن میرود و این تعبیر دقیق و درست است. این با مفاهیم «استبداد شرقی» و «توتالیتاریانیسم» تفاوت دارد که منظور از آن جامعهای است که بسیط و فاقد قوانین سامان دهنده نظم اجتماعی و نهادها و ساختارهای سیاسی میانین که کارکرد تحدید قدرت مرکزی را به دست دارند. جامعه ایرانی-اسلامی، تا پیش از استقرار دیکتاتوری پهلوی در دوران جدید که راه حذف خشن تمامی ساختارهای مدنی را در پیش گرفت، هیچگاه چنین نبوده است. پادشاه «خودکامه»، «مستبد»، «ظالم»، «فاجر» و غیره بر جامعه بیقانون و فاقد ساختارها و نهادهای سیاسی حکومت نمیکرد، او پایمال کننده این قوانین و معارض با این ساختارها و نهادها بود و دقیقا به این دلیل عناوین فوق بر وی اطلاق میشد. اصولا دانش جدید کمتر جامعه کهنی را چنین «بیقانون» و «بینظم» و مقهور اراده تام و تمام یک فرد یا یک گروه حاکم میشناسد که نظریه پردازان سیاسی مکتب «استبداد شرقی» و «توتالیتاریانیسم» جلوه دادهاند.
پیش داوری نظری دیگر که بر تاریخ نگاری جدید ایران حاکم شد، تصور وجود یک شکاف و دره عمیق فرهنگی و نژادی و تمدنی میان ایران پیش و پس از اسلام است. مکتب آریایی گرایی در شکل دادن این قالب نظری سهم اصلی را داشت. گویا در پیش از اسلام دو حوزه فرهنگی کاملا متمایز آریایی (در ایران) و سامی (در عربستان) وجود داشت و با حمله اعراب حوزه فرهنگی سامی، که عقب مانده و بدوی بود، بر حوزه فرهنگی پیشرفته آریایی غلبه پیدا کرد و بخش مهمی از میراث تمدن ایرانی را از بین برد. این دیدگاه طیف وسیعی را در بر میگیرد و هوادران افراطی آن تمامی مصایب کنونی جامعه ایران را ناشی از این غلبه قهرآمیز اسلام و اعراب و غلبه تمدن سامی بر تمدن آریایی میدانند.
در نقد این الگوی نظری حرفهای فراوانی را میتوان مطرح کرد:
در دوران باستان ما تنها یک حوزه تمدنی در منطقه میشناسیم و آن تمدن خاورمیانه است که از مدیترانه شروع میشد و در فلات ایران ختم میشد. در این حوزه تمدنی اقوام مختلفی زندگی میکردند که با هم پیوند نزدیک و داد و ستد فرهنگی و سیاسی و تجاری داشتند. اصولا تصوری از وجود دو تمدن متفاوت آریایی و سامی وجود نداشت. و چنین تفاوت تمدنی هم در کار نبود. اگر به نقشهای آشور باستان مراجعه کنیم میبینیم که بسیار شبیه به نقشهای تخت جمشید است. وفور درخت سرو، آرایش لباس و مو و غیره. مرحوم مهرداد بهار مقالهای دارد که در کتاب «از اسطوره تا تاریخ» او تجدید چاپ شده و در آن خویشاوندی و تشابه اسطورههای دینی اقوام منطقه خاورمیانه را به خوبی نشان داده است. حتی مفهوم اهورامزدا را ایرانیها از آشوریها گرفتند. خدای بزرگ آشوریها «آسورا مزاس» نام داشت و نقش آن مشابه با نقش اهورامزدا بود. دکتر ناگندرانات گوس هم معتقد است که مفاهیم «اسورا» و «اهورا» و «یهودا» (یهوه) یکی هستند. در کتیبه آشور بانیپال خدایان آشوری و ایرانی بسیار شبیهاند در حدی که نمیتوان این همسانی را تصادفی دانست. به نوشته فریتز هامل، این کتیبه تاریخی ثابت میکند که «اهورامزدا» همان «اسورا مزاس» آشوریان است و این دو خدا مشابه یهوه، خدای بنی اسرائیل، هستند؛ خدایی که دوست مردم خود بود و شاهان قدرت خود را از او میگرفتند. دکتر گوس هندی معتقد است که واژه «اهورا» در دورانهای بعد، با واسطه آئین مغی ایران، به هند وارد شده نه برعکس. دکتر کریشنا بانرجی، که از خاندانهای سرشناس برهمن کلکته بود و زبان شناس برجستهای به شمار میرفت و در اواخر قرن نوزدهم زندگی میکرد، اولین کسی است که اعلام کرد مفهوم اهورا در ریگ ودا از مفهوم «اسورا» آشوریان گرفته شده است. حتی اونوالا، محقق زرتشتی هند، مینویسد که نقش دایره بالدار و انسان بالدار، که در نقوش ایران باستان فراوان دیده میشود و معروفترین آن نقش اهورامزدا در کتیبههای دوران هخامنشی است، و نیز نقش عقاب و انسان عقاب گونه یک سنت معماری دینی خاورمیانهای است. این نقش نمادین دینی نخستین بار در هزارههای سوم و دوم پیش از میلاد در مصر پدید شد و سپس با واسطه تجار فنیقی(کنعانی) به آشور راه یافت. تصویر«اسور»، خدای آشوریان، نیز چون اهورامزدا انسانی بالدار است شبیه به اهورامزدای هخامنشیان. هخامنشیان این نماد را از آشوریان اقتباس کردند؛ همان گونه که آشوریان نماد خدای «آشور» را از «هوروس»(هور)، خدای خورشید مصریان، اقتباس نمودند.
این درست است که در دوران هخامنشی، ایران مهد شکوفاترین تمدن زمان خود بود، ولی این تمدن به محدوده جغرافیایی کنونی ایران و مردم آن اختصاص نداشت. در نواحی سوریه و بین النهرین آرامیها زندگی میکردند که سابقه طولانی مدنیت داشتند و به دلیل ابداع خط آرامی سهم آنها در تمدن بشری بسیار زیاد است. آرامیها مردمی تاجر پیشه و با فرهنگ بودند و به همین دلیل خط آنها به خط بین المللی تبدیل شد. حتی زمانی که سرزمین آرامیها به اشغال آشور در آمد، خط آرامی نه تنها از بین نرفت بلکه به وسیله دولت آشور دامنه کاربرد آن گسترش یافت. و بعدها همین خط به خط رسمی دولت هخامنشی تبدیل شد. معمولا این تصور وجود دارد که خط هخامنشیان میخی بود. در حالی که چنین نیست. کتیبههای میخی بسیار اندک و معدود است و خط میخی تنها برای نگارش کتیبههای پادشاهان هخامنشی کاربرد داشت و استفاده از آن در زمان اشکانیان کاملا متروک شد. خط رسمی در سراسر ایران هخامنشی آرامی بود. حتی زمانی که هخامنشیان مصر را فتح کردند خط آرامی را در این سرزمین هم رواج دادند. بنابراین برای ایران هخامنشی، آرامی به عنوان یک خط کاملا بومی شناخته میشد نه بیگانه. این خط در دوران سلوکی و اشکانی هم در ایران ادامه داشت و خط پهلوی که در این دوران ایجاد شد شکلی از خط آرامی است. شاخه دیگری از خط آرامی در میان نبطیان به خط نبطی تبدیل شد و از این شاخه خط عربی به وجود آمد. تا زمان ساسانیان دبیران آرامی در ایران حضور داشتند و مثلا در یادگار زریران رئیس دیوان ایران (دیوان مهست) فردی به نام ابراهیم است. خط اوستائی(دین دبیره) در قرون چهارم و ششم میلادی ایجاد شد و تنها برای نوشتن متون دینی کاربرد داشت و خط عمومی و رسمی نبود. ما از خط اوستائی نمونه کهنی در دست نداریم. هیچ کتیبهای متعلق به قبل از اسلام به خط اوستایی موجود نیست و جالب است بدانیم که تمامی دست نوشتههای اوستائی به هزاره اخیر میلادی تعلق دارد و قدمت کهنترین آنها به سال 1288 میلادی(687 هجری قمری)میرسید که مقارن است با دوران ارغون خان مغول.
این تصویری است از یک تمدن پهناور که از یک سمت به مدیترانه محدود بود و از سمت دیگر به آسیای میانه و یکی از مبانی مشترک آن خط آرامی بود. کتمان و انکار این پیوند و تسلسل نوعی تحقیر شدید تاریخی در روانشناسی نسلهای معاصر ایرانی آفرید که گویا اعراب (یعنی مسلمانان) «خط» و «زبان» آباء و اجدادیشان را به زور شمشیر از بین بردند و خط و زبان خود را تحمیل کردند. این دروغ بزرگ تاریخی را، با همه پیامدهای عظیم فرهنگی و سیاسی آن، مکتب آریایی گرایی سده نوزدهم جعل کرد و شبکه معینی از وابستگان الیگارشی پارسی و یهودی در ایران معاصر رواج دادند. با توضیحاتی که عرض شد، روشن میشود که با گروش مردم ایران به اسلام هیچ نوع تغییر خطی رخ نداد بلکه همان فرایند گذشته ادامه یافت. یعنی خط امروز ایرانیان، که بعضیها ادعا میکنند خط عربی است و به زور بر ایران تحمیل شده، در واقع خط فارسی است. مادر آن همان خط آرامی عصر هخامنشی و خط آرامی-پهلوی عصر اشکانی و ساسانی است و این خط در دوران اولیه اسلامی در یک بستر فرهنگی ایرانی یعنی در منطقه بین النهرین نوسازی شد. به عبارت دیگر خط کوفی به عنوان کهنترین نمونه خط عربی-فارسی در کوفه به وجود آمد که در قرون اولیه اسلامی مهد فرهنگ ایرانی بود.
توجه کنیم که اعراب را، برخلاف تبلیغات شووینیستهای مکتب آریایی، نمیتوان در عصر ساسانی قومی عقبمانده و «سوسمار خوار» دانست.در دوران پیش از اسلام اعراب از متمدنترین اقوام زمان خود بودند و دو کانون نبطی در غرب و یمن در جنوب کانونهای شکوفایی فرهنگی و تجاری بودند و شاهراه بزرگ تجاری شرق و غرب، که اهمیت آن کمتر از جاده ابریشم نبود، از این مسیر میگذشت. شهر مکه در میانه این حوزه تجاری-فرهنگی قرار داشت. شهر پترا، پایتخت نبطیان، موجود است و میزان غنای فرهنگی اقوام عرب را نشان میدهد. توجه کنیم که امرؤالقیس نبطی در کتیبه معروف خود، که به «کتیبه ام الجمال» معروف است و در سال 267 میلادی نگاشته شده، خود را پادشاه تمامی اعراب(ملک العرب کله) خوانده است. یعنی در قرن سوم میلادی نبطیها خود را «عرب» میدانستند و اطلاق «عرب» بر تمامی اقوام و دولتهای شبه جزیره عربستان رواج داشت. جالب است بدانیم که قدیمیترین سنگ نبشتهای که نام «اللّه» بر آن حک شده، به اعراب نبطی تعلق دارد و در قرن سوم میلادی نوشته شده. این کتیبه به «ام الجلال» معروف است، به خط نبی نوشته شده و در نخستین سطر آن ذکر تهلیل (لا اله الا اللّه) آمده است.
بنابراین ایرانیان و اعراب در پیش از اسلام کاملا مرتبط با هم و از نظر فرهنگی خویشاوند بودند. نه ایرانیان در میان اعراب بیگانه محسوب میشدند و نه اعراب در میان ایرانیان. قبلا درباره پیوند نزدیک دولتهای ماد و بابل در ماجرای لشکرکشی بخت النصر به مصر و اورشلیم صحبت شد که در عهد عتیق این لشگرکشی کار سواران پارسی و سرداران کلدانی دانسته شده است و گفته شد که بخت النصر دوست و داماد ایرانیان بود و ناجی مردم اورشلیم و مورد احترام و تکریم ارمیاء نبی. ولی متأسفانه به دلیل رواج «اسرائیلیات» نام بخت النصر در فرهنگ عامه ما به نامی منفور بدل شده است. در دوران ساسانی رابطه اعراب و ایرانیان تا بدان حد نزدیک بود که اعراب حتی در عزل و نصب پادشاهان ساسانی دخالت میکردند. یک نمونه معروف ماجرای صعود بهرام گور به سلطنت است. بهرام گور، پسر جوان یزدگرد، مدعی تاج و تخت پدر است. او که از کودکی در میان اعراب یمن پرورش یافته، به همراه مربی و حامیاش، منذر تازی و لشگری انبوه از اعراب به فارس میشتابد و در حوالی جهرم مذاکره میان «بزرگان تازی» و «بزرگان ایرانی» آغاز میشود. البته این سپاه 30 هزار نفره اعراب و زور بهرام گور است که «انجمن» را به مذاکره وادار میکند؛ ولی بهرام معترض قادر به تصرف تاج و تخت از طریق قهر و غلبه نیست و به رغم فرادستی نظامی سرانجام در برابر خواست منطقی «انجمن» تمکین میکند. منذر از خاندان نصر بن ربیعه است که آنان را «بنی لخم» و «مناذره» نیز خواندهاند. خاندان فوق، که ابن خردادبه ایشان را «تازیان شاه» خوانده است، حکمرانان یمن بودند و بعدها به روایت طبری، انوشیروان آنان را شاه تمامی اعراب کرد. خسروپرویز، آخرین شاه این خاندان به نام نعمان بن منذر را به قتل رسانید و حکومت ایشان را منقرض نمود. برخی مورخین علت این اقدام را گروش نعمان به مسیحیت ذکر کردهاند.
خوشبختانه اخیرا کتاب ارزشمند دکتر محمد محمدی ملایری در سه جلد منتشر شده ولی جای تأسف است که این کتاب بازتاب شایسته نیافته و مؤلف دانشمند و محترم آن، که از اساتید سالخورده دانشگاه تهران است، چنان که بایسته است مورد تجلیل قرار نگرفته است. دکتر محمدی ملایری در این کتاب نمونههای فراوانی از پیوند تاریخی اعراب و ایرانیان را ذکر میکند که از نظر تبیین چگونگی اسلام آوردن ایرانیان و ظهور تمدن اسلامی به عنوان تمدنی که دو عنصر قومی ایرانی و عربی در آن سهم بزرگی داشتند بسیار با اهمیت است. این گونه تحقیقات جدی افسانههایی را که درباره گروش اجباری ایرانیان به اسلام رواج یافته به کلی نفی میکند. در واقع، مسلمان شدن ایرانیان ارتباط جدی با لشگرکشی اعراب به ایران در زمان خلیفه عمر نداشت و این دو حادثه، همان طور که دکتر ملایری توجه کردهاند، هم از نظر علل و هم از نظر زمانی دو حادثه جداگانه است که متأسفانه در تاریخ نگاری ما به هم آمیخته شده و یک حادثه جلوه داده شده است.
بررسی متون تاریخی نشان میدهد که حتی تا قرن ششم هجری، که کتاب الملل و النحل شهرستانی تدوین شد، پیروان مذاهب ماقبل اسلام و از جمله فرقههای متنوع «مجوس» در ایران آزادی عمل کامل داشتند و هیچ سخنی از غلبه و آزار دینی در میان نیست. هم گشتاسب شاه نریمان، محقق ارجمند پارسی هند و هم برتولد اشپولر، محقق سرشناس آلمانی و هم بسیاری از محققین و ایران شناسان دیگر بر این نظر تأکیدات فراوان کردهاند. مثلا اشپولر مینویسد: