سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
خروش
از صلح و آرامش خواهم گفت و از گفتن و از یاری ستم دیدگان و ناهمیاری با ستم پیشگان و از جریان های کهن و نوی ایران و جهان.
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 146
بازدید دیروز : 18
کل بازدید : 366112
کل یادداشتها ها : 97
خبر مایه


آه آهنگین

کاش یک بار صدایم می زدی تا برگردم و روی نورانی ات را یک دم نظاره کنم.

هماره در افکارم صدایت را می شنوم ولی چون به خود می آیم از غصه دلم لبریز است می خواهم فریاد بلندی بزنم من به دنبال فضایی می گردم؛ لب بامی، سر کوهی، دل صحرایی.

بغض در گلویم محبوس، طالع من منحوس، آه من در سینه سوزان، اشکم از چشم ها ریزان، گر آن آه برآید از سینه بسوزد هر دو جهان را در آن.

دل من تنگ شده از برای لبخند، از برای سوگند، سوگند به یاری.

من سر کوی عبور منتظر استاده، زیرکی می پرسد تو چرا آشفته، تا به کی افتاده، تا به کی دل مرده، تا به کی غمگینی؟ گفتم از بهر نگاری، یاری دل من خونین است؛ چشم من رنگین است؛ آهم آهنگین است؛ سینه ام سنگین است. گفت تا بوده و هست دلبران از هر دست بنمایند جفایی بر مست. گفت دل گیر مشو؛ از طلب سیر مشو؛ در رهش پیر مشو؛ سر کویش بنشین؛ بسرا آهنگین غزلی را شیرین.

گر که رویش دیدی، زانوانت خم شد، غصه تو کم شد، بر دلت مرهم شد، بغضت ار پرواز کرد، دلبرت هی ناز کرد، چشمه ات سر باز کرد، آهت از سینه گریخت، سینه ات را باز کرد، دل تو با دل او نقل صدها راز کرد، بار دیگر بهرش عشق را آغاز کرد، گو که او را خواهی در پی اش در راهی.

 

هیهات

وای هیهات نرسد آن روزی که چنین خوار شوم که ز یارم نومید که ز یارم مأیوس روم از کوی عبور، نشوم من منصور که روم بر داری که صدایی بزنم و نوایم را همه کس بشناسد بزنندم بسیار وز دگر سو همنوایی یابم. وای هیهات اگر یک روزی کس دیگر آید جای یارم باشد. حیف و صد حیف که او همرازی غیر تو بگزیده لیک غمناک مباش حاکم عصر تو اوست همچنان حاکم قلبت هم هست لیک بر تو حرام است اگر یک لحظه از خیالش فارغ شوی و در طلب آن دگری پرگیری.

 

دیوانه مخمور

دوست دارم تن من خسته و رنجور در کویر برهوتی خشک شود؛ در بیابانی بی نخل، وقت تابستانی گرم، آب سردی یابد طلب آب کند، آب از او برگیرند، زیر هرم خورشید، ذره اش پوسیده، ذره اش طعمه صدها جاندار، طعمه تقدیر شود، ولی آن روز نیاید که دمی از یارش ناامید و خسته و دلگیر شود. وای می خواهم فریاد بلندی بزنم که صدایم را همه کس بشناسد و بگوید که همان مردک دیوانه مخمور است او. آری از خمره عشق، دوش جرعه ای بر من دیوانه نمودند عطا؛ تا سحرگاه نفس همچنان مخمورم تا سحرگاه سکوت و نخواهم برداشت سر خویش از بالین، که خیالی شیرین در سرم می رقصد. که نمی خواهم من لحظه ای زان یارم، هم از آن دلدارم، خاطرم برگردد، پی دیگر گردد.

و چرا در خاطر یار من می رقصد با هزار عشوه و ناز چون به خود می آیم یار برمی گردد تا ز برم بگریزد. می رود او بار دگر یک لحظه نشد که با او تنها باشم. یک لحظه نشد که بی او تنها نمانم. یار من نزدیک است و من از او دورم.

و چرا یک بار صدایم نکند تا که من برگردم روی ماهش بینم در برش بنشینم از غمش بگریزم. یار من نزدیک است تا که تنها هستیم او ز من بگریزد در را باز کند پشت سر بربندد. در قفس کوچک تنهایی خویش تنهاتر از پیش شوم منتظر بنشینم تا در آن قفسم باز شود پشت در یار من و دلدار شیرین کام من باشد و بیاید بر اسب یال افشان سرخش تا مرا برگیرد از قفس بگریزد.

 

 انتظار

آری اما اما انتظار خبری نیست مرا. همچنان تنهایم؛ همچنان درمانده؛ قفس من تنگ است؛ من به تنگ آمده ام از همه کس؛ دوست دارم فریاد بلندی بزنم تا که یارم شنود سوی من عزم کند.

هر دمی چون که دری باز شود در خیالم گویم کاش یارم باشد کاش دلدارم باشد کاش مرهم غم هایم باشد آید و من را دلداری دهد حیف و صد حیف که یارم نیست یا اگر هم باشد بهر من نامده است. بهر حریف مدعی آمده است آن که از عشق فقط اسمش را بشنیده و بس. یار من سنگین دل، مدعی لاف زن است ولی عشقم پاک است.

چشم من همواره بر در این قفس تنگ دوخته شد حتی یک بار یار من نامده است تا مرا یاد کند دل من شاد کند غصه بر باد کند. من که دو چشم انتظارم بر در، همواره در آرزوی آن دم هستم که یارم در برم بنشیند غم دل بنشاند.

 

شاپرک

مردی از خواب خوش شبانه اش خاست و سحر خود را شاپرکی ضعیف یافت و با خود اندیشید که آیا هنوز خواب است و در خواب خود را شاپرکی می بیند و یا شاپرکی است که در خواب خود را انسانی می دیده.

آری این است تار مویی است مرز میان خیال و واقعیت و گاهی چنان غرقی که هیچ یک از هم تفکیک نمی شود.

آری آن گاه که در خواب و خیال خوش و مستی غرقی و دلت می خواهد که تا ابد در آن باشی و دمی سر از آن خواب گران برنگیری چه تلخ است تلنگری که ما را به خود می آورد و از آن رهایی می دهد. آه چه سخت است دمی که ناگهان دریابی آن چیزی که تمام عمر فکر می کردی هستی نیستی. و چه سخت تر است دمی که دریابی که نمی دانی چیستی و در چیستی خود مرددی. و اگر کسی بداند که هیچ نیست مگر عاشقی زار دیگر چه کم دارد و اگر بداند که عشق از زندگی کردن بهتر است دیگر چه غم دارد و چون بداند که دوست داشتن از عشق برتر است دیگر چیست که نداند.

آه اما دل من مملو از غم است و تا سحرگاهان که می داند که بود من شود نابود. نمی دانم که این درد از که دارم همی دانم که درمانم تو داری.

زبانم قاصر و کلامم ناتمام است. کاش نگاه و کلامی نافذ داشتم هرچند که آن هم به کارم نمی آمد چرا که در برابر تو چه گویم که به کار آید؟






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ