تعالیم اشو
تعالیم اشو را می توان در دو بخش مبانی و اصول پی گرفت.
الف) مبانی؛ مجموعه اصولی است که مکتب اشو را می سازد:
1. اگر تمام سخنان و عناصر اصلی تعالیم اشو را بررسی کنیم در می یابیم که تمامی مکتب اشو از سه بخش تشکیل شده است:
_ بخشی از آن از یوگاست. اشو بجز این که در ضمن سخنرانی های خود به صورت گسترده از یوگا سخن می گوید، در کتابی مستقل با عنوان هفت بدن هفت چاکرا تمامی تعالیم یوگا پاتانجلی را مطرح و آن را مبنای اصول مراقبه قرار می دهد.
_ بخش دیگری از مکتب اشو از ایده های تانتریک ریشه می گیرد. او در جای جای سخنان خود از اصول و مبانی آیین تنتره استفاده کرده است. بجز آن، کتابی با عنوان تعلیمات تانترا کندالینی یوگا در دو جلد را به این مباحث اختصاص داده است.
_ بخش دیگری از تعالیم اشو تحت تأثیر اندیشه های بودا است. او در موارد مختلف از بودا متأثر است. اشو به شدت از آیین جین متنفر است و این را به جسارت اظهار می کند. حتی چندین بار بر ضد گاندی موضع تند گرفته است. جینی ها دو دسته اند: «دی گامبارا» که برهنه زندگی می کنند و «سوتامبارا» که سفید پوشند. او هر دو دسته را مسخره می کند.
بجز موارد پیش گفته، اشو از عرفان اسلامی هم تا اندازه ای تأثیر پذیرفته است. چنان که از فردی به نام شیخ کبیر متأثر است و از سوی دیگر تأثیر عرفان های شرق دور را نسبت به خود کتمان نمی کند. همچنین کم و بیش از اصول روان شناسی هم بهره می گیرد. حاصل آن که مکتب عرفانی اشو از سوژه ها و ایده های مختلف بهره گرفته، اما بیش از همه از یوگا، تنتره و بودا نقش پذیرفته است.
2. دومین مبنای اشو همان اساس و مبنای تمام آیین های عرفانی هندی است. اصولی از قبیل تناسخ، روح، وحدت کیهانی، نیروانه و شریعت انسانی.
ب) بجز مبانی پیش گفته، تعالیم اشو اصول و قواعدی دارد. گفتنی است مکتب عرفانی اشو هرگز به صورت نظام مند ارائه نشده و خود او هم هرگز در پی این امر نبوده است، اما با توجه به تمامی سخنان اشو می توان اصولی را از آن ها استخراج کرد و بر اساس آن موضوعاتی را تحلیل کرد.
اصل اول: عشق
یکی از مهم ترین اصولی که اشو به شدت بر آن تأکید دارد، اصل عشق و عشق ورزی است. در واقع، عشق عصاره پیام اشو است. غیر از آن که در جای جای گفتارش به عشق اشاره دارد، کتاب های مستقلی در زمینه عشق هم دارد؛ از جمله، کتاب یک فنجان چای که مجموعه اشعار او است و همگی با عشق شروع می شود. دیگری کتاب عشق، رقص زندگی است که مجموعه مقالاتی در زمینه عشق است.
عشق شوق وافر درونی است برای یکی بودن با کل. اگر درختی را از خاک بیرون بیاوریم و آن را از ریشه بکنیم، درخت شوق عظیمی برای بازگشت به خاک و ریشه خود دارد و اگر باز نگردد می میرد. هنگامی که لحظه یکی شدن با کل فرا می رسد، ناگهان ترس عظیمی وجود انسان را فرا می گیرد؛ زیرا انسان باید خودش را رها کند. در عین حال که احساس یکی شدن با کل بسیار زیباست، درهای جدیدی به سوی انسان گشوده می شود. در آنجا شعر متولد می شود و فضای عاشقانه ای حکمفرماست. عشق فی نفسه بسیار زیباست. عشق هدفی ندارد، مقصودی ندارد، ولی تأثیری شگرف دارد، لذت بخش است، سرمستی خاص خود را دارد. عشق دیوانگی خاص خود را دارد. عشق قابل توجیه نیست. اگر از تو بپرسند که چرا عاشق شده ای تنها می توانی بگویی نمی دانم، عشق رقص زندگی است.
وقتی انسان عاشق می شود احتیاجی نیست آن را اعلام کند. عشق از عمق و ژرفای وجود پیداست. راه یافتن عاشق همچون رقص پروانه است. کسی که نمی تواند عاشق باشد باهوش هم نیست، باوقار هم نمی تواند باشد، زیبایی را هم نمی تواند بفهمد، عشق باعث دگرگونی است. عشق ملاقات زندگی است. انسان با عشق زندگی می کند.
اشو برای عشق ورزی چهار گام برمی شمرد. مرحله اول حضور در لحظه است. در این مرحله عشق تنها در حال معنا پیدا می کند. عشق ورزیدن در گذشته ممکن نیست. زندگی در گذشته یا آینده نفی عشق است. اگر در گذشته یا آینده زیاد فکر کنیم، تنها انرژی خود را از کف داده ایم، بنابراین گذشته و آینده برای فکر کردن است و حال برای عشق ورزیدن.
دومین قدم برای رسیدن به عشق این است که سموم وجود خود را به شهد تبدیل کنیم. سم های نفس، نفرت، حسادت، خشم و احساس مالکیت است. این ها نفس را آلوده می کنند. در این جا راهکار این است که انسان کاری انجام ندهد. تنها کاری که انسان باید انجام دهد، صبر است. هنگام خشم، انسان نباید هیچ کاری انجام دهد، فقط باید از کنار آن بگذرد. انسان به هنگام نفرت یا خشمگین شدن فقط باید نظاره گر آن ها باشد، نه این که آن ها را سرکوب کند. تمام حالات انسان می آید و می رود. انسان فقط باید نظاره گر آمد و رفت آن ها باشد.
مرحله سوم تقسیم کردن و بخشیدن است. انسان عاشق باید چیزهای منفی را برای خودش نگه دارد، اما خوشی ها و زیبایی ها را با دیگران تقسیم کند. ولی اکثر مردم عکس این عمل می کنند. آن ها هنگام شادی خسیسند و هنگام غم دست و دل باز. نفس بخشیدن بسیار ارزشمند است و نفس جمع کردن و ذخیره سازی قلب را مسموم می کند. اگر انسان تقسیم کرد، باید از کسی که گرفته است تشکر کند، نه این که توقع تشکر از او داشته باشد.
چهارمین گام رسیدن به عشق، هیچ بودن است. به محض این که انسان فکر کند کسی است از عاشق بودن ایستاده است. عشق در نیستی خانه دارد. همزیستی عشق و خودمحوری، عشق و غرور، عشق و الوهیت امکان ندارد؛ بنابراین باید هیچ شد. یعنی نیروانه و تنها در هیچ بودن است که انسان به کل می رسد.
اگر قصه عشق را از دیدگاه اشو پی گیریم، به جاهای جالب تر و باریک تر می رسیم. عشق باید زمینی باشد. درست مانند درختی که به دنبال خاک است. درخت محتاج ریشه در خاک است. عشق هم نیازمند ریشه در جسم است. اگر درخت ریشه عمیق در خاک نداشته باشد هرگز حرکتی به سوی آسمان در پیش نمی گیرد. هر چه درخت بیشتر اوج می گیرد ریشه اش بیشتر در زمین فرو می رود. این دو مانند دو سوی معادله اند. ارتفاع و ریشه باید متناسب باشند. عشق در تضاد با هوس ها نیست، بلکه از آنجا شروع می شود. بلندی ها نقاط پست را هم در بر می گیرد. انسان آگاه انسانی است که از جسم شروع کند و از جسم پلی بزند. (در اینجا کاملاً اندیشه های تنتره و معبد بودن جسم قابل مشاهده است.)
اشو باز هم پیش می رود. رسیدن به عشق تنها از طریق قطب مخالف امکان پذیر است. اگر مردی به سوی زن جذب شود یا زن به سوی مرد جذب شود، این آغاز عشق است. مرد می تواند خاک عشق خود را در وجود زن پیدا کند و زن نیز. مرد تنها از طریق زن به هستی متصل می شود و زن از طریق مرد در هستی ریشه می دواند. این دو مکمل یکدیگرند و آنگاه که در یکدیگر ادغام شوند، لذتی بزرگ وجود آن ها را فرا می گیرد و احساس ریشه داشتن و متصل بودن می کنند. زن و مرد هر یک به مثابه دروازه های ورود به درگاه خداوندند. در عشق پیامی صادق است و آن این که در تنهایی می میری. باید کنار هم باشید و با یکدیگر متحد.
اگر کسی با دقت به دنبال متعلق عشق در آثار اشو باشد، در می یابد که از دیدگاه اشو، عشق متعلق ندارد، بلکه خود عشق، خداست.
اصل دوم: نفس سم است
اشو در ادامه مباحث خود به شدت به نفس می تازد و صراحتاً می گوید نفس برای انسان و برای رشد همانند سم است. نفس عادت دارد چیزهای ساده را پیچیده و معضل کند و آن ها را به عنوان چالش مطرح سازد. در این صورت انسان غرق در کلاف سردرگم خواهد شد، ولی باید دانست که زندگی برای زندگی کردن است نه برای این که مسأله ای حل کنیم. زندگی یک مسأله ریاضی نیست، زندگی یک شعر است، جشن است که باید در آن شرکت کرد. زندگی بسیار ساده است. نفس است که زندگی را بسیار پیچیده و تودرتو می کند.
یکی از کتاب های مهم اشو راز بزرگ است. این کتاب که در ده فصل تنظیم شده، بر اساس اشعار شیخ کبیر، شکل گرفته است. فصل اول با این اشعار شروع می شود: «عشق در باغ ها نمی روید، عشق در بازار فروخته نمی شود، هر آن کو آن را می طلبد، شاه یا گدا، سرش را می دهد تا بستاندش.»
اشو در تفسیر معنای «سر» آن را به «نفس» تطبیق می کند. برای عشق باید نفس داد آنگاه که نفس ناپدید شد، سر ناپدید می شود و در این هنگام عشق ظاهر می گردد.
عشق سرسپردگی می آورد و سرسپردگی با نفس داشتن سازگار نیست. مادامی که انسان با نفس خود زندگی می کند ناخالص است و مسموم. لذا دست به هر چیز می زند آلوده می شود. نفس هرگز لذت شهد را نمی چشد. لذا باید از سم خالص شد، تا وجود انسان خالص، زیبا و شیرین شود.
اصل سوم: نفی ذهن
یکی از اصولی که اشو بر آن سرانگشت تأکید دارد، نفی ذهن است. ذهن همیشه عادت دارد همه چیز را به دو قسمت تقسیم کند و آن وقت به آن دو نگاه کند. ذهن هرگز توانایی دیدن کل را ندارد. این محدودیت بزرگ ذهن است که همیشه بخشی از هر چیز را می بیند نه کل آن را. ذهن همیشه به قسمتی که می بیند می چسبد و قسمت دیگر را از ترس پس می زند و برای همین، زندگی همیشه مملو از ترس و دلهره است.
ایمان تنها یک معنا دارد. وسیله ای است که فاصله میان استاد و شاگرد را برطرف می کند. باید کاملاً سرسپرده استاد شد و درگیر هیچ گونه جر و بحثی نشد، بدون لحظه ای درنگ. جر و بحث ها مربوط به ذهن است. اصلاً نباید با ذهن مشورت کرد، باید در زندگی ذهن را به مرخصی فرستاد. نمی توان به ذهن اعتماد کرد. ذهن چیزی نیست مگر انباری از رویدادهای گذشته. بنابراین پای انسان را می بندد و انسان را فریب می دهد. کسی که به نصایح ذهن گوش دهد همیشه درهای حقیقت به روی او بسته است. انسان همیشه یک بذر است و درخت نشده است، اما ذهن می گوید شما درخت شده ای. او می گوید تمام امکانات عملی شده است، در حالی که این گونه نیست. ذهن بسیار دردسر آفرین است.
ذهن بیمار است. ناآرامی ذهن است. ذهن هرگز برای انسان آرامش و صلح نمی آورد. ذهن نامصمم است. ذهن بلاتکلیف است. ذهن همیشه در تضاد و دوگانگی است. انسان مجموعه سه عامل است: بدن که حیات مادی است؛ آگاهی که همان روح است؛ میان این دو واقعیتی وجود دارد که همان ذهن است. ذهن بزرگ ترین جنایتکار است؛ چون پای انسان را به بدن بند می کند.
_ پیامدها: از آنجا که ذهن در مکتب اشو جایگاه منفی دارد، به دنبال آن اشو به نقد فلسفه، علم و تکنولوژی می پردازد. او درباره فلسفه اعتقاد دارد که فلسفه ذهن را خیلی راضی می کند. فیلسوفان خیلی فکر می کنند. آن ها عمرشان را با فکر کردن هدر می دهند بدون این که مطلقاً کاری انجام دهند. فیلسوفان معمولاً کنار جاده ایستاده اند، اما تصمیم نمی گیرند. اساساً ذهن یک فیلسوف، بزرگ است؛ به همین دلیل است که پس از هزاران سال فیلسوفان کار مهمی انجام نداده اند.
اشو قصه سگی را تعریف می کند که یک روز زمستانی زیر آفتاب لم داده است و سعی می کند دمش را با دندان بگیرد. به محض این که به دمش حمله می کند، دمش فرار می کند. او فکر می کند که دمش نزدیک است و می تواند به آن برسد. او با هر بار تلاش از دمش بیشتر دور می شود. سپس می گوید کار فیلسوف شبیه کار سگ است. آن ها دیوانه اند، چون همیشه به دنبال گرفتن دم خود هستند. آن ها با هیچ ترفندی نمی توانند دم خود را بگیرند؛ زیرا مشکلی که آنان دارند با ذهن و فکر حل نمی شود.
فیلسوفان حرف های زیبا می زنند، ولی همیشه سرگردان باقی می مانند. مثل این است که کسی گرسنه باشد و شما از غذاهای لذیذ حرف بزنید، او هرگز سیر نمی شود. فلسفه فقط فهرست غذا می دهد، غذا در اختیار انسان قرار نمی دهد. فلسفه ور رفتن با ذهن است. فکر کردن یک کار صرفاً تجملی است؛ نظریه بافی است. فلسفه ربطی به واقعیت ندارد، اما باید دانست که امروز فلسفه در حال مرگ است.
اشو همچنین به نقد علم و تکنولوژی هم مبادرت کرده است. انسان متمدن همیشه در حال دیوانگی است. زمین اکنون یک دیوان خانه بزرگ است و این خاصیت تمدن و تکنولوژی است. انسان چون نمی تواند ذهن خود را ببندد به سوی صنعت و علم روی می آورد. علم چیزی جز تهدید و ترس نیست.
کودکی که به دنیا می آید پاک است. این پاکی محکوم به زوال است؛ زیرا در این دنیای آلوده، محافظت از پاکی کودک بسیار مشکل است. جهان امروز بسیار نیرنگ باز و فریبکار است. تأسیس مدارس و دانشگاه ها به همین دلیل است؛ زیرا آن ها راه فریبکاری را نشان می دهند. این گونه آموزش ها که نتیجه آن علم و تکنولوژی است، راه فریبکاری و آلودگی را آموزش می دهند و پاکی را از کودک می گیرند.
عشق برای یک ماشین بی معناست. حتی تصور آن برای ماشین ممکن نیست. کامپیوترها در حال جانشینی انسان اند. آن ها فرآیند مکانیکی عامی هستند، اما هرگز کامپیوتر نمی تواند عاشق شود. عشق تنها حادثه ای است که می تواند انسان را رها کند. عشق یک عنصر انسانی است.
اشو حتی بر اساس نقد ذهن، به نقد استدلال برای خدا هم می پردازد. او معتقد است انسان تنها با قلب به خدا می رسد. ذهن و استدلال همیشه نیمه چیزها را نشان می دهند و خدا کل است. تنها از طریق دل می توان خدا را مشاهده کرد. انسان باید خنثا باشد نه این که با باورها خود را تقسیم کند. باورها، عقاید و استدلال ها انسان را تقسیم می کنند و از وحدت دور می سازند. کسی که می داند و می بیند هرگز با استدلال اظهار نمی کند.
و نیز او به شدت ضد عقل است. «عقل را فراموش کن و بگذار عشق مرکز تو، آماج تو باشد. هر ناکامی می تواند به کامیابی مبدل شود، و هر احتمال شکستی برای عقل، می تواند به توفیقی برای دل بدل گردد.»