سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
خروش
از صلح و آرامش خواهم گفت و از گفتن و از یاری ستم دیدگان و ناهمیاری با ستم پیشگان و از جریان های کهن و نوی ایران و جهان.
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 71
بازدید دیروز : 18
کل بازدید : 366037
کل یادداشتها ها : 97
خبر مایه


مطالعات ایران شناسی غرب در دهه های 1860 و 1870 اوج گرفت و این مقارن است با دوران اقتدار و سپس صدارت دیزرائیلی در انگلستان. دیزرائیلی کسی است که سلطه جهانی امپراتوری بریتانیا را تئوریزه می کند و همان کسی است که سهام کانال سوئز را برای دولت انگلیس می خرد و بعد ملکه ویکتوریا را ترغیب می کند که به عنوان امپراتریس هندوستان در سال 1876 تاجگذاری کند و سپس سر عثمانی ها کلاه می گذارد و جزیره قبرس را به تملک انگلیس درمی آورد و همین موج در سال 1882 به اشغال مصر می انجامد. در واقع، می توان گفت اوج درخشش امپراتوری جهانی انگلیس از زمان دیزرائیلی است و تئوریسین آن همین آقاست.

دیزرائیلی یهودی الاصل بود و در تمام طول زندگی اش با یهودیان بسیار ثروتمند انگلیس، بخصوص روچیلدها، رابطه بسیار نزدیک داشت. او این نظر را مطرح کرد که بر مستعمرات وسیع انگلیس در شبه قاره هند نمی توان فقط به زور اسلحه حکومت کرد بلکه باید مردم این مناطق علقه واقعی نسبت به انگلیس پیدا کنند و این کار از طریق جعل یک ایدئولوژی ممکن است. این همان ایدئولوژی آریایی گرایی بود که فریدریش ماکس مولر تدوین کرد. ماکس مولر آلمانی است ولی از سال 1849 به مدت 25 سال استاد زبان شناسی تطبیقی در دانشگاه آکسفورد بود و بعد مشاور دانشگاه فوق در زمینه هندشناسی. او سرانجام در همان شهر آکسفورد فوت کرد. و نیز توجه کنیم که ماکس مولر در سال 1846 از طرف هیأت مدیره کمپانی هند شرقی انگلیس مأمور انتشار متون سانسکریت شد و بعدها به عضویت شورای مشاورین ملکه ویکتوریا درآمد که مقام سیاسی بسیار بزرگی است. ماکس مولر یکی از بنیانگذاران و گردانندگان کنگره های شرق شناسی را به دست داشت. و نیز توجه کنیم برخی از چهره های متنفذ این مکتب ایران شناسی یهودی بودند مثل جیمز دارمستتر در انجمن آسیایی پاریس و آبراهام جکسون در دانشگاه کلمبیای آمریکا و چوالسون (یهودی مسیحی شده) در روسیه. دارمستتر همان کسی است که در سال 1883 کتاب مطالعات ایرانی را در پاریس منتشر کرد. به این ترتیب مفهومی به نام قوم آریایی درست شد. جالب اینجاست که در همین زمان و همپای کار ماکس مولر و همکارانش مفهومی به نام قوم تورانی نیز به وسیله آرمینیوس وامبری، شرق شناس معروف مجار، برای اطلاق به اقوام ترک آسیای میانه و قفقاز و عثمانی و غیره جعل شد. به این ترتیب، پایه های نظری دو ایدئولوژی آریایی گرایی و پان تورانیسم شکل گرفت. این ها در تقابل با هم نبودند. آرمینیوس وامبری، یهودی ساکن مجارستان بود و از مدافعان سرسخت هرتزل و صهیونیسم جدید. همانطور که خودش به هرتزل گفته و در خاطرات هرتزل منعکس است، مأمور سازمان اطلاعاتی انگلیس شده. وی با عباس افندی و سران بهائیت نیز رابطه نزدیک داشت و عباس افندی در بوداپست با او ملاقات کرد و وامبری یکی دو سخنرانی در آکسفورد در دفاع از بهائی گری ایراد کرد.

وامبری از اعجوبه های تاریخ است. با زبان های فارسی و ترکی و عربی در حدی آشنایی داشت که کسی نمی توانست تشخیص دهد به این ملیت ها تعلق ندارد. او مدت ها در لباس درویش بود و با نام رشید پاشا به ایران و ترکستان و ارمنستان و غیره مسافرت کرد. در حوزه های علمیه استانبول علوم اسلامی را تا سطوح عالی خواند. دو کتاب درباره زندگی و سفرهای او به فارسی ترجمه شده است. یکی سیاحت درویشی دروغین نام دارد. وامبری با رجال یهودی و غیر یهودی انگلیس و شخص ادوارد هفتم، پادشاه، دوست بود. برای همین است که نویسندگان جدیدترین زندگی نامه وامبری اسم کتاب خود را درویش قلعه ویندزور نهاده اند.

به هر حال، وامبری و فرد دیگری به نام لئون کوهن بنیانگذاران اصلی پان تورانیسم یا پان ترکیسم هستند. کوهن نیز یهودی ولی ساکن فرانسه بود. وامبری مفهوم توران را از اساطیر ایرانی و شاهنامه فردوسی گرفت و آن را به اقوام ترک اطلاق کرد. برای اولین بار واژه توران به این معنای جدید (یعنی قوم ترک) در کتاب معروف وامبری به نام تاریخ بخارا (چاپ 1873) به کار رفت و کسانی مثل فؤاد پاشا (صدراعظم و فراماسون) و جاوید پاشا (روزنامه نگار یهودی الاصل و وزیر مالیه بعدی عثمانی) مروج این مکتب در عثمانی شدند و همین موج به تأسیس دولت آتاتورک و ترکیه جدید انجامید.

با جعل این ایدئولوژی های آریایی گرایی و پان تورانیسم خواستند کلیتی را که در شرق بوده تجزیه کنند تا بتوانند مقاصد سیاسی خودشان را پیش ببرند. یعنی ملیت هایی را که درآن زمان همگی یک ملت واحد اسلامی بودند تجزیه می کردند و به هر کدام می گفتند که شما قوم برتر و برگزیده هستید. همین امر در مورد اعراب نیز صادق است. به این ترتیب آن چیزی که غربی ها ناسیونالیسم اسلامی می نامیدند متلاشی می شد. روح این ایدئولوژی ها همان اسطوره برگزیدگی و رسالت تاریخی قوم یهود است ولی به جای یهود، آریایی یا ترک گذاشته شده. این تعبیری است که سومبارت درباره آریایی گرایی زمان خودش در آلمان به کار برده. آن ها مفهومی به نام نژاد آریایی را جعل کردند که این نژاد آریایی تمدن ساز بوده و هست. یعنی رسالت تمدن سازی را در تاریخ بشر نژاد آریایی داشته. همین حرف را به ترک ها هم می گفتند و به قول معروف هندوانه زیر بغل آن ها می گذاشتند. بالاخره، هر یک از این ملت ها برای تفاخر چیزی در تاریخ داشتند. ایرانی ها می توانستند به تاریخ باستان و نقش برجسته شان در تاریخ دوران اسلامی تفاخر کنند و ترک ها می توانستند به نقش مهمی که در دولت سازی داشتند تفاخر کنند. بسیاری از دولت های بزرگ مثل سلجوقیان و ممالیک مصر و خانات قبچاق و ایلخانان و تیموریان و عثمانی و غیره را ترک ها درست کردند. مثلاً، وامبری در کتاب تاریخ بخارا زمانی که از جنگ ازبک ها با قشون شاه طهماسب صفوی سخن می گوید علت شکست آن ها را تجهیز قشون ایران به سلاح گرم می داند و می نویسد: کمان داران نام آور توران برای اولین بار با سلاح آتشین مواجه می شدند. ببینید شیطنت تا چه حد است. این آقایان مستشرق از یک طرف به ایرانی ها می گفتند شما قوم برگزیده هستید و از طرف دیگر به ترک ها همین حرف را می زدند. معنی این حرف ایجاد تقابل های نژادی در میان مردمی است که در گذشته در چارچوب تمدن اسلامی وحدت داشتند و خود را یکی و برادر و خویشاوند می دانستند. مثلاً، در کشف الاسرار میبدی ایرانی ها از تبار سام و سامی هستند ولی در دوران جدید شرق شناسان سامی ها را از ایرانی ها جدا می کنند و نوعی تعارض و خصومت نژادی می آفرینند.

 

منابع و مآخذ:

1.      شهبازی، عبدالله، زرسالاران یهودی و پارسی، استعمار بریتانیا و ایران، ج1، مؤسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی، 1377

2.   مقاله ایران شناسی، آریایی گرایی و تاریخ نگاری؛ مصاحبه هخامنشیان و تسلسل تمدن ایرانی و یادداشت 30 دی 1383، از وبگاه فیلتر شدهhttp://www.shahbazi.org/

3.      جمعی از نویسندگان، پژوهه صهیونیت، ج2، مرکز مطالعات فلسطین، 1381


  

نقش ایران و پارس باستان در تکوین تمدن بشری غیر قابل انکار است. در این میانه تمدن‌های هخامنشی و ساسانی جایگاه برجسته و ویژه دارند. این نوع نگرش هیچ ارتباطی به باستان‌گرایی (آرکائیسم) ندارد. باستان‌گرایی (نگرشی که ایران باستان و ایران اسلامی را در دو قطب غیرمرتبط و حتی معارض قرار می‌دهد) به هیچ وجه پذیرفته نیست. تمدن خاورمیانه‌ای یک مجموعه واحد و همبسته است و چیزی به نام تمایز میان اقوام «آریایی» و «سامی» وجود ندارد. تمدن‌های هخامنشی و ساسانی پیوندی عمیق با سایر اقوام خاورمیانه داشت و به ‌ویژه فرهنگ مکتوب خود را در این داد و ستد اخذ و بارور کرد. خط رسمی تمدن هخامنشی آرامی بود نه میخی؛ و به همین دلیل در سده‌های نخستین اسلامی خط کنونی فارسی در بین‌النهرین، یعنی سرزمینی که در گذشته نزدیک مرکز دولت ساسانی و مهد تمدن ایرانی بود، زاده شد. به عبارت دیگر، هیچ نوع تحمیل خط از سوی اعراب بر ایرانیان در کار نبود و خط کنونی عربی را بیش‌تر می‌توان فارسی نامید تا عربی. این دیدگاه صاحب‌نظران خبره است. برای نمونه، استناد می‌کنم به نظر مرحوم دکتر مهرداد بهار که در میان صاحب‌نظران معاصر ایرانی بیش از دیگران به همپیوندی تمدن‌های خاورمیانه‌ای نزدیک شد. به‌نوشته او، «یونانی‌ها و رومی‌ها و در مشرق تا هندوستان، همه اقوام غرب آسیا و اروپا، الفبای خودشان را از اقوام سامی فراگرفتند و هنوز هم آثار این وام گرفتن در الفبای اروپایی و جز آن برجاست... خط و زبان آرامی به خط و زبان بین‌المللی آن روز تبدیل می‌شود که در سراسر آسیای غربی و مدیترانه و شمال شرقی آفریقا گسترش یافت. این خط آرامی در دوره هخامنشیان به کار می‌رود و زبان دیوانی آن دوره است و آثار بسیاری از این خط در دست داریم و خط‌های ایرانی بعد از هخامنشیان همه از این خط آرامی است و از دل آن پدید می‌آید. خطوط مربوط به زبان‌های ایرانی غربی که به مکتوب کردن زبان پارتی (اشکانی) و زبان پهلوی ساسانی مربوط می‌شود، خود از خط آرامی گرفته شد. این خط از راست به چپ نوشته می‌شده و برای کتیبه‌نویسی و کتابت شکل‌های مختلفی از آن به‌کار می‌رفته است.» (مهرداد بهار، از اسطوره تا تاریخ، ص 256)

تاریخ تمدن ایرانی کهن‌تر از هزاره اوّل پیش از میلاد، زمان مهاجرت ادعایی قومی به‌نام «آریایی» به ایران، است. وجود قومی به ‌نام «آریایی» و «تئوری چراگاه»، که در بنیان آریایی‌گرایی سده نوزدهم است، سندیت علمی و تاریخی ندارد. کسانی که تاریخ تمدن ایرانی را به «مهاجرت آریایی‌ها» محدود می‌کنند، تاریخ تمدن در ایران را بسیار تحقیر می‌کنند. دو تمدن همسایه، آشوری و بابلی، به ترتیب از هزاره پنجم پیش از میلاد و هزاره دوم پیش از میلاد آغاز شدند. بدینسان، چنین جلوه‌گر می‌شود که گویی در دوران شکوفایی تمدن‌های عظیم خاورمیانه ایران برهوتی بیش نبوده است. آریایی‌گرایان با بی‌اعتنایی به تمدن‌های ماقبل «آریایی» بر چند هزار سال تاریخ تمدن ایرانی خط بطلان می‌کشند تا «افتخار» پیوند با قومی «افسانه‌ای» را نصیب سرزمین ایران کنند و بر پایه موهومات نژادپرستانه میان ایرانیان و اروپاییان نوعی خویشاوندی تاریخی پدید آورند. این‌گونه نگرش‌ها از منظر پژوهش‌های صاحب‌نظران بزرگ تاریخ ایران باستان مردود است ولی متأسفانه هنوز در کتاب‌ها و جزوه‌های درسی ایران تکرار می‌شود.

آن چه به شیوه‌ای تحریک‌آمیز و جنجالی، درباره تأثیر یهودیان بر کورش و داریوش و خشایارشا و هخامنشیان گفته می‌شود فاقد مبنای علمی و غیرمستند است. مثلاً، هیچ مدرک تاریخی به جز ادعای مندرج در «کتاب عزرا» (باب اوّل، فقرات 2 الی 4) وجود ندارد که «آزادی» یهودیان از تبعید بابل به دست کورش را در سال 539 پیش از میلاد ثابت کند. به ‌نوشته دیوید بن‌گوریون، اوّلین نخست‌وزیر دولت اسرائیل (1948-1953)، «هیچ‌گونه نامی از یهودیان در استوانه کورش که در بین‌النهرین در سال 1879 کشف شده است و یا در سنگ‌نبشته‌هایی که در سال 1850 در این منطقه از زیر خاک در آمده، برده نشده است. در ادبیات یونان که راجع به کورش نوشته شده است نیز اسمی از رابطه کورش با یهودیان برده نشده است. رابطه کورش با تبعیدی‌های بابل و بازگشت به صهیون فقط توسط منابع تورات بر ما معلوم است.» («کورش شاه ایران»، نطق دیوید بن‌گوریون) ابا ابان، وزیر خارجه و رهبر پیشین حزب کارگر اسرائیل، می‌نویسد: «تاکنون باستان‌شناسان در حفریات و کاوش‌هایی که کرده‌اند سوابقی از چگونگی اوضاع و احوال فلسطین در مدت دویست سالی که تحت حکومت ایران بود به‌دست نیاورده‌اند.» (ابا ابان، قوم من، بنی‌اسرائیل، ترجمه نعمت‌الله شکیب اصفهانی، تهران: یهودا بروخیم و پسران، 1358، صص 85-86)

این امر در مورد اسطوره استر (ملکه اسطوره‌ای ایران و همسر ادعایی یهودی خشایارشا) نیز صادق است. محققین روایت مندرج در «کتاب استر» را، که تنها مأخذ رواج این اسطوره و عید یهودی پوریم است، مورد تأیید منابع تاریخی نمی‌دانند و آن را صرفاً به عنوان افسانه می‌شناسند. قدمت «کتاب استر» حداکثر به سده دوّم پیش از میلاد می‌رسد یعنی زمان تدوین این کتاب حداقل سه سده پس از دوران خشایارشا است.

تاریخ نگاری باستان ما به طور عمده در زیر سلطه دو مکتب آریایی گرایی و استبداد شرقی است و به کلی از تحقیقات‏ جدید به دور است. این دو مکتب روح یک جریان فکری و سیاسی به نام باستان گرایی(آرکائیسم) را می‏ساخت که به خصوص پس از مشروطه بر تاریخ نگاری رسمی و دولتی ما حاکم شد.

مکتب آریایی گرایی در قرن نوزدهم و با مقاصد استعماری و به وسیله کسانی چون فریدریش‏ ماکس مولر شکل گرفت. ماکس مولر تحقیقات خود را برای کمپانی هند شرقی انگلیس شروع‏ کرد و بعدها عضو شورای مشاورین ملکه ویکتوریا شد. به رغم این که ایرانیان تنها ملتی هستند که‏ به تأثیر از این مکتب به طور رسمی هنوز خود را بقایای قومی به نام «آریایی» می‏دانند، مباحث‏ تحقیقاتی و نظری جدید که در این زمینه مطرح است در ایران هیچ بازتابی نمی‏یابد. این مکتب‏ با نوعی ناسیونالیسم افراطی عجین شده به نحوی که بحث انتقادی درباره آن با «تابوها» و «مقدسات» شووینیستی اصطکاک پیدا می‏کند. هواداران این مکتب وانمود می‏کنند که گویا این‏ افتخاری برای ایرانیان است که خود را از قومی به نام «آریایی» بدانند در حالی که اولا داده‏های‏ باستان شناسی وجود این قوم و مهاجرت آن به فلات ایران و شبه قاره هند را ابدا تأیید نمی‏کند. ثانیا، این مکتب در واقع پیشینه تاریخی سرزمین و مردم ایران را تحقیر می‏کند و سابقه مدنیت‏ در این سرزمین را به مهاجرت آریایی‏ها محدود می‏کند. به عبارت دیگر، مکتب آریایی گرایی‏ بخش مهمی از تاریخ تمدن ایرانی، مثلا تمدن بزرگ عیلام، را به دوران پیش تاریخ تبدیل‏ می‏کند. یعنی تاریخ واقعی تمدن در فلات ایران با مهاجرت آریایی‏ها یعنی از اواخر هزاره دوّم‏ پیش از میلاد شروع می‏شود. این یعنی تحقیر و تخفیف تاریخ تمدن در ایران. توجه کنیم که دو تمدن همسایه، آشوری و بابلی، به ترتیب از هزاره پنجم پیش از میلاد و هزاره دوّم پیش از میلاد آغاز می‏شوند. طبق مکتب آریایی‏گرایی، در آن دوران ایران برهوتی بیش نبوده است. اصولا روح نظریه مهاجرت آریایی‏ها همان روح مهاجرتی است که در اسطوره‏های یهودی‏ وجود دارد و آن را به همه دنیا و به همه اقوام و ملل تسری داده‏اند. مثلا قبایل وحشی توتونی را، که نیای آلمانی‏ها و انگلیسی‏ها هستند، چون سابقه‏ای از آن‏ها در قبل از قرن چهارم میلادی‏ شناخته نیست، از مهاجرین آریایی به اروپا خوانده‏اند. ماکس مولر حتی سلتی‏ها را (که نیای‏ اسکاتلندی‏ها و ایرلندی‏ها هستند) آریایی می‏دانست. اسطوره قوم آریایی، که مکتب ماکس‏ مولر ایجاد کرد، بر «تئوری چراگاه» مبتنی است که یک یهودی به نام مایرز در کتابی به نام طلوع‏ تاریخ مطرح کرد. او می‏گفت آریایی‏ها قومی کوچ نشین بودند در جلگه‏های آسیای میانه(شمال) که در جستجوی «چراگاه» به «سرزمین‏های خالی از سکنه»، توجه بفرمایید: «سرزمین‏های خالی‏ از سکنه»، یعنی جلگه‏های شبه قاره هند و فلات ایران(جنوب)، سرازیر شدند. امروزه «تئوری‏ چراگاه» مورد نقد جدّی قرار گرفته است. به عنوان نمونه ناگندرانات گوس، که مردم شناس بزرگی‏ است و استاد دانشگاه‏های کلکته و داکا، و هندو است نه مسلمان، کتابی دارد به نام پیشینه آریایی‏ در ایران و هند. خلاصه انتقادات او به «تئوری چراگاه» این است: اول، حاصلخیزی استپ‏های پهناور آسیای میانه، که تا به امروز نیز مهد جوامع شکوفای‏ کوچ نشین بوده و هست، محل تردید نیست. چرا باید این قوم به اصطلاح آریایی سرزمین آباء و اجدادی را رها کند و چنین به سوی «جنوب» یورش ببرد؟ تنها عوامل جغرافیایی می‏تواند این‏ مهاجرت را توجیه کند مانند وقوع سوانح طبیعی مهمی چون یخ‏بندان، خشک‏سالی و غیره. اگر چنین سانحه عظیمی رخ داده است در دوران‏های پسین باید برای مدتی آسیای میانه را برهوت‏ و خالی از سکنه می‏یافتیم که چنین نیست. دوم، اگر «تئوری چراگاه» را به عنوان پایه مادی مهاجرت آریایی‏ها بپذیریم، باید این را نیز بپذیریم که آن‏ها قومی گرسنه و در جستجوی معاش بودند. این با مبانی ایدئولوژی آریایی گرایی‏ که مهاجرت آریاییان را در پی «رسالت تاریخی» و «امپراتوری سازی» و «آفرینش افتخارات» می‏داند در تعارض است. سوم، بر خلاف «تئوری چراگاه»، این سرزمین‏ها، نه شبه قاره هند نه فلات ایران، خالی از سکنه نبودند و هم در هند و هم در ایران جماعات انسانی انبوهی از دیرباز زندگی پررونق و شکوفای شهری و کشاورزی و کوچ نشینی داشتند. چهارم، با توجه به حضور جماعات انسانی انبوه در این سرزمین‏ها «مهاجرین» طبعا با جماعات انبوه بومی آمیزش یافتند و چون در اقلیت بودند در آن‏ها مستحیل شدند و بنابراین‏ پدیده‏ای به نام «نژاد آریایی» نمی‏تواند وجود داشته باشد.

بسیاری از محققین جدّی غرب هر یک بخشی از مکتب آریایی گرایی را به نحوی رد کرده‏اند و وقتی این ردیه‏ها را کنار هم بچینیم از آن بنای عظیم و باشکوه هیچ چیز باقی نمی‏ماند. مثلا، اگر کتاب نیبرگ سوئدی را بخوانید سراسر نقد مجموعه تئوری‏هایی است که اساس مکتب‏ آریایی گرایی را شکل می‏دهد. یا اشمیت در دانشنامه ایرانیکا می‏نویسد هیچ دلیل تاریخی و باستان شناختی وجود ندارد که گذر قومی به نام آریایی را از جبال هندوکش و ورود آنان را به‏ جلگه هند و فلات ایران به اثبات رساند.

در زمینه نظری تاریخ نگاری ما متأثر از مکتب استبداد شرقی است. مکتب استبداد شرقی‏ در قرن هیجدهم به وسیله متفکرینی چون منتسکیو شکل گرفت و در قرن‏های بعد کسانی مانند مارکس و ویتفوگل آن را بسط دادند. این نوع نگاه به تاریخ بر این پیشداوری مبتنی است که گویا در شرق همیشه حکومت‏ها استبدادی و متمرکز بوده است. این نگاه امروزه مورد قبول محققین‏ جدّی نیست. حتی تا به امروز، تاریخنگاری و اندیشه سیاسی در ایران به شدت تحت تأثیر این مکتب است‏ که ساختار سیاسی کشور ما را یکسره در تحت اقتدار تام و تمام دولت مرکزی و پادشاه می‏بیند. این تصویر از تاریخ هخامنشی شروع می‏شود و به تاریخ بعد از اسلام تسری می‏یابد. این در حالی‏ است که به گفته واندنبرگ، اگر بخواهیم بر اساس داده‏های باستان شناسی درباره تاریخ‏ هخامنشی سخن بگوییم مثل این است که فقط بر اساس بقایای کاخ ورسای درباره تاریخ فرانسه‏ قرن هیجدهم نظر بدهیم. نگاه ما به تاریخ دوره هخامنشی بیشتر متأثر از کتاب تربیت کورش‏ کزنفون است که مورخین بعد از مشروطه آن را در آثار خود، مثل تاریخ ایران باستان پیرنیا، به طور مشروح نقل کرده‏اند. کتاب کزنفون سندیت تاریخی ندارد و در واقع الگوسازی او از نظام سیاسی‏ اسپارت در یونان باستان است که به نام کورش انجام شده.

در جامعه کهن ایرانی، پیش و پس از اسلام، از پادشاه و حکمران «بزه گر» (چون یزدگرد)، «ظالم» یا «خودکامه» فراوان سخن می‏رود و این تعبیر دقیق و درست است. این با مفاهیم‏ «استبداد شرقی» و «توتالیتاریانیسم» تفاوت دارد که منظور از آن جامعه‏ای است که بسیط و فاقد قوانین سامان دهنده نظم اجتماعی و نهادها و ساختارهای سیاسی میانین که کارکرد تحدید قدرت مرکزی را به دست دارند. جامعه ایرانی-اسلامی، تا پیش از استقرار دیکتاتوری پهلوی در دوران جدید که راه حذف خشن تمامی ساختارهای مدنی را در پیش گرفت، هیچگاه چنین‏ نبوده است. پادشاه «خودکامه»، «مستبد»، «ظالم»، «فاجر» و غیره بر جامعه بی‏قانون و فاقد ساختارها و نهادهای سیاسی حکومت نمی‏کرد، او پایمال کننده این قوانین و معارض با این‏ ساختارها و نهادها بود و دقیقا به این دلیل عناوین فوق بر وی اطلاق می‏شد. اصولا دانش جدید کمتر جامعه کهنی را چنین «بی‏قانون» و «بی‏نظم» و مقهور اراده تام و تمام یک فرد یا یک گروه‏ حاکم می‏شناسد که نظریه پردازان سیاسی مکتب «استبداد شرقی» و «توتالیتاریانیسم» جلوه‏ داده‏اند.

پیش داوری نظری دیگر که بر تاریخ نگاری جدید ایران حاکم شد، تصور وجود یک شکاف و دره عمیق فرهنگی و نژادی و تمدنی میان ایران پیش و پس از اسلام است. مکتب آریایی گرایی‏ در شکل دادن این قالب نظری سهم اصلی را داشت. گویا در پیش از اسلام دو حوزه فرهنگی کاملا متمایز آریایی (در ایران) و سامی (در عربستان) وجود داشت و با حمله اعراب حوزه فرهنگی‏ سامی، که عقب مانده و بدوی بود، بر حوزه فرهنگی پیشرفته آریایی غلبه پیدا کرد و بخش مهمی‏ از میراث تمدن ایرانی را از بین برد. این دیدگاه طیف وسیعی را در بر می‏گیرد و هوادران افراطی‏ آن تمامی مصایب کنونی جامعه ایران را ناشی از این غلبه قهرآمیز اسلام و اعراب و غلبه تمدن‏ سامی بر تمدن آریایی می‏دانند.

در نقد این الگوی نظری حرف‏های فراوانی را می‏توان مطرح کرد:

در دوران باستان ما تنها یک حوزه تمدنی در منطقه می‏شناسیم و آن تمدن خاورمیانه است‏ که از مدیترانه شروع می‏شد و در فلات ایران ختم می‏شد. در این حوزه تمدنی اقوام مختلفی‏ زندگی می‏کردند که با هم پیوند نزدیک و داد و ستد فرهنگی و سیاسی و تجاری داشتند. اصولا تصوری از وجود دو تمدن متفاوت آریایی و سامی وجود نداشت. و چنین تفاوت تمدنی هم در کار نبود. اگر به نقش‏های آشور باستان مراجعه کنیم می‏بینیم که بسیار شبیه به نقش‏های‏ تخت جمشید است. وفور درخت سرو، آرایش لباس و مو و غیره. مرحوم مهرداد بهار مقاله‏ای دارد که در کتاب «از اسطوره تا تاریخ» او تجدید چاپ شده و در آن خویشاوندی و تشابه اسطوره‏های‏ دینی اقوام منطقه خاورمیانه را به خوبی نشان داده است. حتی مفهوم اهورامزدا را ایرانی‏ها از آشوری‏ها گرفتند. خدای بزرگ آشوری‏ها «آسورا مزاس» نام داشت و نقش آن مشابه با نقش‏ اهورامزدا بود. دکتر ناگندرانات گوس هم معتقد است که مفاهیم «اسورا» و «اهورا» و «یهودا» (یهوه) یکی هستند. در کتیبه آشور بانیپال خدایان آشوری و ایرانی بسیار شبیه‏اند در حدی که نمی‏توان‏ این همسانی را تصادفی دانست. به نوشته فریتز هامل، این کتیبه تاریخی ثابت می‏کند که «اهورامزدا» همان «اسورا مزاس» آشوریان است و این دو خدا مشابه یهوه، خدای بنی اسرائیل، هستند؛ خدایی‏ که دوست مردم خود بود و شاهان قدرت خود را از او می‏گرفتند. دکتر گوس هندی معتقد است که‏ واژه «اهورا» در دوران‏های بعد، با واسطه آئین مغی ایران، به هند وارد شده نه برعکس. دکتر کریشنا بانرجی، که از خاندان‏های سرشناس برهمن کلکته بود و زبان شناس برجسته‏ای به شمار می‏رفت و در اواخر قرن نوزدهم زندگی می‏کرد، اولین کسی است که اعلام کرد مفهوم اهورا در ریگ ودا از مفهوم «اسورا» آشوریان گرفته شده است. حتی اونوالا، محقق زرتشتی هند، می‏نویسد که نقش دایره بالدار و انسان بالدار، که در نقوش ایران باستان فراوان دیده می‏شود و معروف‏ترین آن نقش اهورامزدا در کتیبه‏های دوران هخامنشی است، و نیز نقش عقاب و انسان‏ عقاب گونه یک سنت معماری دینی خاورمیانه‏ای است. این نقش نمادین دینی نخستین بار در هزاره‏های سوم و دوم پیش از میلاد در مصر پدید شد و سپس با واسطه تجار فنیقی(کنعانی) به‏ آشور راه یافت. تصویر«اسور»، خدای آشوریان، نیز چون اهورامزدا انسانی بالدار است شبیه به‏ اهورامزدای هخامنشیان. هخامنشیان این نماد را از آشوریان اقتباس کردند؛ همان گونه که‏ آشوریان نماد خدای «آشور» را از «هوروس»(هور)، خدای خورشید مصریان، اقتباس نمودند.

این درست است که در دوران هخامنشی، ایران مهد شکوفاترین تمدن زمان خود بود، ولی‏ این تمدن به محدوده جغرافیایی کنونی ایران و مردم آن اختصاص نداشت. در نواحی سوریه و بین النهرین آرامی‏ها زندگی می‏کردند که سابقه طولانی مدنیت داشتند و به دلیل ابداع خط آرامی سهم آن‏ها در تمدن بشری بسیار زیاد است. آرامی‏ها مردمی تاجر پیشه و با فرهنگ بودند و به همین دلیل خط آن‏ها به خط بین المللی تبدیل شد. حتی زمانی که سرزمین آرامی‏ها به‏ اشغال آشور در آمد، خط آرامی نه تنها از بین نرفت بلکه به وسیله دولت آشور دامنه کاربرد آن‏ گسترش یافت. و بعدها همین خط به خط رسمی دولت هخامنشی تبدیل شد. معمولا این تصور وجود دارد که خط هخامنشیان میخی بود. در حالی که چنین نیست. کتیبه‏های میخی بسیار اندک و معدود است و خط میخی تنها برای نگارش کتیبه‏های پادشاهان هخامنشی کاربرد داشت و استفاده از آن در زمان اشکانیان کاملا متروک شد. خط رسمی در سراسر ایران‏ هخامنشی آرامی بود. حتی زمانی که هخامنشیان مصر را فتح کردند خط آرامی را در این‏ سرزمین هم رواج دادند. بنابراین برای ایران هخامنشی، آرامی به عنوان یک خط کاملا بومی‏ شناخته می‏شد نه بیگانه. این خط در دوران سلوکی و اشکانی هم در ایران ادامه داشت و خط پهلوی که در این دوران ایجاد شد شکلی از خط آرامی است. شاخه دیگری از خط آرامی در میان‏ نبطیان به خط نبطی تبدیل شد و از این شاخه خط عربی به وجود آمد. تا زمان ساسانیان دبیران‏ آرامی در ایران حضور داشتند و مثلا در یادگار زریران رئیس دیوان ایران (دیوان مهست) فردی‏ به نام ابراهیم است. خط اوستائی(دین دبیره) در قرون چهارم و ششم میلادی ایجاد شد و تنها برای نوشتن متون دینی کاربرد داشت و خط عمومی و رسمی نبود. ما از خط اوستائی نمونه‏ کهنی در دست نداریم. هیچ کتیبه‏ای متعلق به قبل از اسلام به خط اوستایی موجود نیست و جالب است بدانیم که تمامی دست نوشته‏های اوستائی به هزاره اخیر میلادی تعلق دارد و قدمت‏ کهن‏ترین آن‏ها به سال 1288 میلادی(687 هجری قمری)می‏رسید که مقارن است با دوران‏ ارغون خان مغول.

این تصویری است از یک تمدن پهناور که از یک سمت به مدیترانه محدود بود و از سمت‏ دیگر به آسیای میانه و یکی از مبانی مشترک آن خط آرامی بود. کتمان و انکار این پیوند و تسلسل نوعی تحقیر شدید تاریخی در روانشناسی نسل‏های معاصر ایرانی آفرید که گویا اعراب‏ (یعنی مسلمانان) «خط» و «زبان» آباء و اجدادی‏شان را به زور شمشیر از بین بردند و خط و زبان‏ خود را تحمیل کردند. این دروغ بزرگ تاریخی را، با همه پیامدهای عظیم فرهنگی و سیاسی آن، مکتب آریایی گرایی سده نوزدهم جعل کرد و شبکه معینی از وابستگان الیگارشی پارسی و یهودی در ایران معاصر رواج دادند. با توضیحاتی که عرض شد، روشن می‏شود که با گروش مردم‏ ایران به اسلام هیچ نوع تغییر خطی رخ نداد بلکه همان فرایند گذشته ادامه یافت. یعنی خط امروز ایرانیان، که بعضی‏ها ادعا می‏کنند خط عربی است و به زور بر ایران تحمیل شده، در واقع‏ خط فارسی است. مادر آن همان خط آرامی عصر هخامنشی و خط آرامی-پهلوی عصر اشکانی و ساسانی است و این خط در دوران اولیه اسلامی در یک بستر فرهنگی ایرانی یعنی در منطقه‏ بین النهرین نوسازی شد. به عبارت دیگر خط کوفی به عنوان کهن‏ترین نمونه خط عربی-فارسی‏ در کوفه به وجود آمد که در قرون اولیه اسلامی مهد فرهنگ ایرانی بود.

توجه کنیم که اعراب را، برخلاف تبلیغات شووینیست‏های مکتب آریایی، نمی‏توان در عصر ساسانی قومی عقب‏مانده و «سوسمار خوار» دانست.در دوران پیش از اسلام اعراب از متمدن‏ترین اقوام زمان خود بودند و دو کانون نبطی در غرب و یمن در جنوب کانون‏های‏ شکوفایی فرهنگی و تجاری بودند و شاهراه بزرگ تجاری شرق و غرب، که اهمیت آن کمتر از جاده ابریشم نبود، از این مسیر می‏گذشت. شهر مکه در میانه این حوزه تجاری-فرهنگی قرار داشت. شهر پترا، پایتخت نبطیان، موجود است و میزان غنای فرهنگی اقوام عرب را نشان‏ می‏دهد. توجه کنیم که امرؤالقیس نبطی در کتیبه معروف خود، که به «کتیبه ام الجمال» معروف‏ است و در سال 267 میلادی نگاشته شده، خود را پادشاه تمامی اعراب(ملک العرب کله) خوانده است. یعنی در قرن سوم میلادی نبطی‏ها خود را «عرب» می‏دانستند و اطلاق «عرب» بر تمامی اقوام و دولت‏های شبه جزیره عربستان رواج داشت. جالب است بدانیم که قدیمی‏ترین‏ سنگ نبشته‏ای که نام «اللّه» بر آن حک شده، به اعراب نبطی تعلق دارد و در قرن سوم میلادی‏ نوشته شده. این کتیبه به «ام الجلال» معروف است، به خط نبی نوشته شده و در نخستین سطر آن ذکر تهلیل (لا اله الا اللّه) آمده است.

بنابراین ایرانیان و اعراب در پیش از اسلام کاملا مرتبط با هم و از نظر فرهنگی خویشاوند بودند. نه ایرانیان در میان اعراب بیگانه محسوب می‏شدند و نه‏ اعراب در میان ایرانیان. قبلا درباره پیوند نزدیک دولت‏های ماد و بابل در ماجرای لشکرکشی‏ بخت النصر به مصر و اورشلیم صحبت شد که در عهد عتیق این لشگرکشی کار سواران‏ پارسی و سرداران کلدانی دانسته شده است و گفته شد که بخت النصر دوست و داماد ایرانیان بود و ناجی مردم اورشلیم و مورد احترام و تکریم ارمیاء نبی. ولی متأسفانه به دلیل رواج «اسرائیلیات» نام بخت النصر در فرهنگ عامه ما به نامی منفور بدل شده است. در دوران ساسانی رابطه اعراب و ایرانیان تا بدان حد نزدیک بود که اعراب حتی در عزل و نصب پادشاهان ساسانی دخالت‏ می‏کردند. یک نمونه معروف ماجرای صعود بهرام گور به سلطنت است. بهرام گور، پسر جوان‏ یزدگرد، مدعی تاج و تخت پدر است. او که از کودکی در میان اعراب یمن پرورش یافته، به همراه‏ مربی و حامی‏اش، منذر تازی و لشگری انبوه از اعراب به فارس می‏شتابد و در حوالی جهرم‏ مذاکره میان «بزرگان تازی» و «بزرگان ایرانی» آغاز می‏شود. البته این سپاه 30 هزار نفره اعراب و زور بهرام گور است که «انجمن» را به مذاکره وادار می‏کند؛ ولی بهرام معترض قادر به تصرف تاج‏ و تخت از طریق قهر و غلبه نیست و به رغم فرادستی نظامی سرانجام در برابر خواست منطقی‏ «انجمن» تمکین می‏کند. منذر از خاندان نصر بن ربیعه است که آنان را «بنی لخم» و «مناذره» نیز خوانده‏اند. خاندان فوق، که ابن خردادبه ایشان را «تازیان شاه» خوانده است، حکمرانان یمن‏ بودند و بعدها به روایت طبری، انوشیروان آنان را شاه تمامی اعراب کرد. خسروپرویز، آخرین شاه‏ این خاندان به نام نعمان بن منذر را به قتل رسانید و حکومت ایشان را منقرض نمود. برخی‏ مورخین علت این اقدام را گروش نعمان به مسیحیت ذکر کرده‏اند.

خوشبختانه اخیرا کتاب ارزشمند دکتر محمد محمدی ملایری در سه جلد منتشر شده ولی‏ جای تأسف است که این کتاب بازتاب شایسته نیافته و مؤلف دانشمند و محترم آن، که از اساتید سالخورده دانشگاه تهران است، چنان که بایسته است مورد تجلیل قرار نگرفته است. دکتر محمدی‏ ملایری در این کتاب نمونه‏های فراوانی از پیوند تاریخی اعراب و ایرانیان را ذکر می‏کند که از نظر تبیین چگونگی اسلام آوردن ایرانیان و ظهور تمدن اسلامی به عنوان تمدنی که دو عنصر قومی‏ ایرانی و عربی در آن سهم بزرگی داشتند بسیار با اهمیت است. این گونه تحقیقات جدی‏ افسانه‏هایی را که درباره گروش اجباری ایرانیان به اسلام رواج یافته به کلی نفی می‏کند. در واقع، مسلمان شدن ایرانیان ارتباط جدی با لشگرکشی اعراب به ایران در زمان خلیفه عمر نداشت و این دو حادثه، همان طور که دکتر ملایری توجه کرده‏اند، هم از نظر علل و هم از نظر زمانی دو حادثه جداگانه است که متأسفانه در تاریخ نگاری ما به هم آمیخته شده و یک حادثه جلوه داده‏ شده است.

بررسی متون تاریخی نشان می‏دهد که حتی تا قرن ششم هجری، که کتاب الملل و النحل‏ شهرستانی تدوین شد، پیروان مذاهب ماقبل اسلام و از جمله فرقه‏های متنوع «مجوس» در ایران‏ آزادی عمل کامل داشتند و هیچ سخنی از غلبه و آزار دینی در میان نیست. هم گشتاسب شاه‏ نریمان، محقق ارجمند پارسی هند و هم برتولد اشپولر، محقق سرشناس آلمانی و هم بسیاری‏ از محققین و ایران شناسان دیگر بر این نظر تأکیدات فراوان کرده‏اند. مثلا اشپولر می‏نویسد:

هیچ موردی را نمی‏شناسیم که زردشتیان به طور منظم و با طرح قبلی مورد تعقیب‏ واقع گشته باشند... از ویرانی آتشکده‏ها به فرمان دولت و یا اقدامات دیگر بر ضد مقدسات زردشتی و یا کتب دینی آنان خیلی به ندرت شنیده می‏شود... بنابراین، گرویدن دسته جمعی زردشتیان به اسلام معلول جبر و فشار مسلمانان نبوده، باید علت دیگری داشته باشد.
  

اخیراً فیلمی مستند با عنوان "تختگاه هیچ کس!" در رابطه با سلسله هخامنشیان و بنای تخت جمشید به تهیه کنندگی و کارگردانی مجتبی غفوری ساخته و پخش شده است. در این نوشتار برآنیم که برخی از مطالب مطرح شده در این فیلم را بررسی نماییم.

در ابتدای این فیلم، این جمله به نمایش در می آید:

"این فیلم را که نخستین مویه نامه ی نابودشدگان در رخ داد پلید پوریم است به پیشینیانی می بخشیم که وسعت فاجعه کسی را برای سوگواری آنان باقی نگذارد."

همچنین آمده است: "بر مبنای منابع و مدارک ارائه شده در مجموعه کتاب های تأملی در بنیان تاریخ ایران اثر ناصر پورپیرار"

کارشناسی که در فیلم به پرسش ها پاسخ می دهد، آقای ناصر پورپیرار است.

خلاصه ی مهم ترین مواردی که در این فیلم مطرح شده به شرح زیر است:

1. تاریخ ایران باستان که توسط مورخان غربی و غالباً یهودی نگاشته شده است، مجعول و هخامنشی محور است و برای جعل آن، آثار تمدن های پیش از هخامنشی محو شده است.

2. هخامنشیان بازوی نظامی اجیر شده یهودیان برای تجدید بنای اورشلیم و معدوم کردن تمدن های منطقه بوده اند تا یهودیان بتوانند با آرامش در منطقه زندگی کنند. آن چه از آثار آقای پورپیرار مشخص می شود این است که هخامنشیان قومی راهزن و خونریز به نام خزر در جنوب روسیه کنونی بوده اند که برای نجات یهودیان از اسارت بابل اجیر شده اند و پس از انجام مأموریت خود، برای حفاظت از یهودیان در منطقه شرق میانه یک حکومت نظامی موقت تشکیل داده اند. ایران شناسان غربی اعم از اروپایی و آمریکایی که همگی یهودی بوده اند دیدگاه هایی یکسان راجع به تاریخ هخامنشیان دارند.

3. خونریزی و ستمگری هخامنشیان باعث خیزش عمومی اقوام متمدن و بومی منطقه شرق میانه علیه آنان شده است و یهودیان از ترس اسارت بابل دیگر، توسط بازوی نظامی خود دست به خونریزی وسیع پوریم در منطقه می زنند به طوری که تا 1200 سال اثری از جنبنده ای در این منطقه باقی نمی ماند و راز عقب ماندگی کنونی خاورمیانه نیز همین رویداد است که به دروغ به اسکندر مقدونی، مسلمانان عرب و چنگیزخان مغول نسبت داده می شود. 

4. پس از این قتل عام وسیع، دیگر اثری از سلسله هخامنشیان نیست زیرا یهودیان به اورشلیم و هخامنشیان (قوم خزر) به جنوب اسلاو (روسیه کنونی) بازگشتند.

اینک به بررسی هر یک از این موارد می پردازیم:

در مورد مطلب اول گفته ی آقای پورپیرار صحیح است ولی این، مطلب جدیدی نیست و پیش از این هم توسط برخی از مورخان مطرح شده است.

اما در مورد مطلب دوم، بحثی که درباره تاریخ هخامنشیان به راه افتاده، دو رویه متفاوت دارد. یک نکته، که نکته درستی است، این است که اصولاً تشکیک در کار علمی کار درستی است. به خصوص در حوزه تاریخ قطعاً ما به تشکیک نیاز داریم. مورخین ما، چه در حوزه تاریخ ایران باستان و چه در حوزه تاریخ ایران اسلامی، دیدگاه‌های متفاوتی داشتند و بعضی از آن‌ها مغرضانه عمل کردند. این افراد الگوهای ذهنی خودشان، الگوهای ایدئولوژیک خودشان، را بر گذشته تسرّی دادند. مثالی می‌زنم: در دوران پس از مشروطه، در دوران احمد شاه، اندیشه «دیکتاتوری مصلح» شکل گرفت. یعنی برخی از تجددگراهای افراطی، که در دوران انقلاب مشروطیت منادی دمکراسی و پارلمانتاریسم بودند، مستقیم یا غیرمستقیم به تأثیر از نظرات جان استوارت میل، به استقرار دیکتاتوری نظامی معتقد شدند. این دیدگاه در نهایت منجر شد به تأسیس حکومت پهلوی. این نگرش در بازنگری به تاریخ ایران باستان نمود پیدا کرد. افرادی آمدند و چهره معینی را از دولت هخامنشی، و به خصوص از شخص کورش، ساختند. تصویر آن‌ها از کورش برگرفته از کتاب سیروپدیا، یا تربیت کورش، اثر کزنفون بود که به فارسی ترجمه شده است. کزنفون سردار و  مورخ معروف آتنی است که طرفدار نظام سیاسی اسپارت بود یعنی طرفدار یک نظام متمرکز سربازخانه‌ای بود و در کتابش شخصیت آرمانی خودش را در قالب کورش تصویر کرده بود؛ که معروف‌ترین شخصیت سیاسی عصر او بود. به عبارت دیگر، شخصیت کورش در کتاب کزنفون واقعی نیست بلکه تجلی نظام سیاسی مطلوب و آرمانی کزنفون است. این مورخین پس از مشروطه و دوره پهلوی، بر مبنای تصویر کزنفون، از کورش چهره‌ای را ساختند که بعدها حکومت رضا شاه بر آن اساس ساخته شد. این آن چیزی است که «باستان‌گرایی» یا «آرکائیسم» نامیده می شود. همین افراد، در مقابل، تاریخ دوره اسلامی، به خصوص قرون اوّلیه اسلامی، را به شدت خراب کردند و چنین وانمود کردند که گویا اسلام دین شمشیر است و به زور سپاه اعراب بر ایرانیان تحمیل شد. تحقیقات مورخین بی‌غرض غربی، و حتی محققین بی‌غرض زرتشتی مثل گشتاسپ شاه نریمان و بسیاری از تحقیقات جدید، این دیدگاه را رد می‌کند. این روی مثبت سکه بحث‌های اخیر است؛ یعنی تشکیک در تاریخنگاری موجود. یعنی تمامی آن چیزهایی را که گفته شده مانند وحی منزل نپذیریم و به آن‌ها نقادانه برخورد کنیم و سعی کنیم که دیدگاه‌های مستقل و انتقادی خود را داشته باشیم. ولی جنجالی که به راه افتاده که گویا هخامنشیان قومی مهاجم بودند و از خارج به فلات ایران وارد شدند و اقوام بومی ایرانی را کشتند و تمدنی به‌نام «پارس» ایجاد کردند، و حتی بعضی تعابیر سخیف که نام «پارس» با واژه «پارس کردن سگ» هم‌ریشه است و از این قبیل، و متأسفانه هوادارانی پیدا کرده و زمینه‌هایی را فراهم کرده برای توهین به ملیت ایرانی و تحریک گرایش‌های تجزیه‌طلبانه و به خصوص پان‌ترکیستی در ایران؛ این بحث قطعاً بحث مخربی است. ما هیچ دلیل موجهی نداریم که میان ایران پیش از اسلام و ایران اسلامی تعارض کاذب ایجاد کنیم. این همان رویه‌ای است که در دوران پهلوی در پیش گرفته بودند و سعی می‌کردند تاریخ ایران اسلامی را در مقابل تاریخ ایران باستان قرار دهند و از این طریق شووینیسم باستان‌گرایانه ایرانی را، که خودشان ساخته بودند، گسترش بدهند و هوّیت ملّی ما را در مقابل هوّیت دینی‌مان و در تعارض با هم قرار دهند. این تلاش مجدداً به شکل دیگر و این بار از منظر دفاع از ایران اسلامی شروع شده است.

دیدگاه هخامنشی‌شناسان غربی در این زمینه اصلاً یکدست نیست. ما نمی‌توانیم دیدگاه کسی مثل نوبرگ سوئدی را با دیدگاه مستشرقینی که گرایش‌های افراطی خاص آریایی‌گرایانه و باستان‌گرایانه (آرکائیستی) دارند یکسان بدانیم و از یک کلیت واحد صحبت بکنیم و مثلاً بگوئیم دیدگاه «غربی‌ها» در زمینه تاریخ هخامنشی این است و دیدگاه ما آن. در میان محققین تاریخ ایران باستان، که شرقی و غربی ندارند، دیدگاه‌های بسیار بسیار متنوعی وجود دارد و افرادی هستند که بر اساس ذوق و سلیقه علمی خودشان حرف زدند و نظراتی را مطرح کردند که ما امروزه از این میراث علمی استفاده می‌کنیم.

این ادعا که گویا تمدن هخامنشی در آن زمان تحت‌تأثیر یهودی‌ها بوده، بحث بی‌پایه‌ای است. پدیده‌ای به‌نام قوم یهود، که امروزه می‌شناسیم، سیر تحولی معینی داشته است. ما در دوران هخامنشیان با پدیده‌ای به نام قوم یهود، به مفهومی که امروز می‌شناسیم و در حدی که قدرت تأثیرگذاری جدّی بر دولت هخامنشی را داشته باشد، مواجه نیستیم. یهودیان آن زمان یکی از اقوام کوچک شرق مدیترانه بودند که اهمیتی نداشتند. دولت یهودیه یک دولت محلی بسیار کوچک بود که اصلاً اهمیت نداشت و در درون خود، همان‌طور که در کتاب ارمیا دیده می‌شود، با تنش‌های فراوان قبیله‌ای و تعارض میان حکومتگران و مردم مواجه بود؛ یعنی حکومت اشرافیت قبیله یهودا از سوی سایر قبایل بنی‌اسرائیل مورد چالش قرار گرفته بود. در جلد اوّل کتاب زرسالاران یهودی و پارسی (صص 353- 358) ماجرای سقوط اورشلیم به دست اتحاد کلدانیان و ایرانیان، به فرماندهی بخت النصر، و پیوند جنبش ارمیاء نبی با این ماجرا، چنین توصیف شده است: «این موج جدید جنبش پیامبری از اوایل سده ششم پیش از میلاد، از زمان سلطنت یهویاقیم، آغاز شد؛ و بازتابی است از گسترش فساد و ستم و بی‌عدالتی که زندگی اتباع دولت یهود را سخت تیره نموده بود. نخستین پیامبر‌ی که مبارزه را آغاز کرد اوریاء نبی نام داشت. اوریا مورد پیگرد یهویاقیم قرار گرفت و به مصر گریخت؛ ولی فرستادگان شاه یهود او را به بیت‌المقدس بازگردانیدند و به شکلی فجیع به قتل رسانیدند. ارمیا، که در این زمان تبلیغ خود را آغاز کرده بود، جان سالم به در برد. ارمیا در حوالی سال 645 پیش از میلاد در یک روستای کوچک در نزدیکی بیت‌المقدس به دنیا آمد و از 18 سالگی پیامبری خود را از طریق وعظ و خطابه در میان مردم آغاز کرد. حاصل این تکاپو کتاب ارمیاء نبی و مراثی ارمیاء نبی است که به ‏وسیله یکی از شاگردان او در مصر نگاشته شده و از مفصل‌ترین و مهم‌ترین بخش‏های عهد عتیق است؛ به‏ ویژه از آنرو که نخستین بیانیه شورانگیز اتباع دولت یهود علیه دربار و اشرافیت یهودی به ‏شمار می‌رود و آئینه‌ای است گویا از وضع دولت یهود پس از انهدام مملکت افرائیم. کتاب ارمیاء نبی ناله بقایای مردم قبایل بنی‌اسرائیل است که در زیر ستم اشرافیت یهود به مرگی تدریجی محکوم‌ بودند. درونمایه جنبش ارمیاء نبی نیز، چون جنبش ایلیا، عدالت اجتماعی است؛ او فقط علیه رواج پرستش بعل نمی‌شورد بلکه ستم و ظلم و فساد اجتماعی نیز آماج‌های اصلی حمله اوست... تکاپوی ارمیا اشرافیت و کاهنان یهود را علیه او برانگیخت و وی مورد ضرب و شتم و آزار فراوان قرار گرفت و در زمان یهویاقیم مدتی زندانی شد. ارمیا مخالف سرسخت پیوند دولت یهود با امپراتوری مصر بود و نفرتی شگرف از مصریان ابراز می‌داشت؛ و به عکس از اتحاد با بخت‌النصر سرسختانه دفاع می‌کرد. او بخت‌النصر را شمشیر مقتدر خداوند برای تنبیه مصریان می‌دید... نکته جالب و بدیع در پیام ارمیا پیوندی است که یهوه، که تا پیش از این یک خدای قومی، خدای اسرائیل، انگاشته می‌شد، با بخت‌النصر کلدانی برقرار می‌کند و به عنوان مدافع او در مقابل فرعون مصر و اشرافیت یهود خود را "خدای تمامی بشر" می‌خواند: اینک من، یهوه، خدای تمامی بشر هستم.»

پدیده‌ای به‌نام قوم یهود، به معنای جدید، در زمان هخامنشیان (549-331 پیش از میلاد) وجود نداشت و این پدیده به ‌ویژه از زمان یهودا ناسی، معاصر حکومت اردشیر اوّل ساسانی در ایران (224-240 میلادی) و آلکساندر سوروس در روم (222-235 میلادی) یعنی بیش از هشت سده پس از تأسیس دولت هخامنشی، به وجود آمد. دورانی که امپراتوری روم مسیحی شد و بخش مهمی از یهودی‌ها به قلمرو ایران اشکانی و ساسانی مهاجرت کردند و مرکزشان را در این سرزمین قرار دادند و بخشی در اورشلیم و یهودیه ماندند، که در قلمرو دولت روم بود، و بازی میان دو ابرقدرت وقت، ایران و روم، را آموختند. اصولاً یهودیت به عنوان یک پدیده جدید مولود دوران مسیحی تاریخ بشری است. یهودیت جدید، به معنایی که امروز می‌شناسیم، در واقع از زمان یهودا ناسی آغاز می‌شود. یهودا بن شمعون بن گمالیل دوم، بزرگترین چهره الیگارشی حاخامی در سده‌های نخستین دوران مسیحی به شمار می‌رود. سهم یهودا ناسی در بنیانگذاری نهادهای سیاسی و فقهی یهودیت و اقتدار اقتصادی و سیاسی الیگارشی یهودی چنان عظیم است که به درستی می‏‏ توان او را بنیانگذار یهودیت جدید نامید. یهودیان او را «ربی شاهزاده یهودا» و «آقای قدیس ما» (ربنو ها کدوش) می‌نامند و بطور خلاصه به «ربی» شهرت دارد. زمانی که به طور مطلق از "ربی" سخن می‌رود منظور یهودا ناسی است. یهودا ناسی پیش از سال 192 میلادی به جای پدر رئیس یهودیان شد و قریب به پنجاه سال با اقتدار تمام ریاست یهودیان جهان را به دست داشت. امروزه، آرامگاه او در بیت شعارم فلسطین زیارتگاه یهودیان است. بخش عمده دوران زندگی‌ یهودا ناسی مقارن با حکومت خاندان سوروس بر امپراتوری روم (193-235) است. در زمان او، پیوند الیگارشی یهودی با اشرافیت روم به اوج رسید. به‏ نوشته مورخین دانشگاه عبری اورشلیم، برخی از اعضای خاندان سوروس به آئینی گرایش داشتند که آمیزه‌ای از پاگانیسم رومی و یهودیت بود. نزدیکی آلکساندر سوروس، امپراتور روم (222-235)، با یهودا ناسی و الیگارشی یهودی تا بدانجا بود که دشمنانش به وی «آرکی سیناگوگوس» (رئیس کنیسه) لقب داده بودند. در حکایات کهن یهودی داستان‏های فراوان از روابط شخصی یهودا ناسی و امپراتوران روم نقل می‌شود. یهودا ناسی چنان در امپراتوری رم مقتدر بود که یهودیان می‌گفتند: «از زمان موسی تا زمان ربی [یهودا ناسی] توره [رهبری دینی] و بزرگی [ریاست سیاسی] چنین در دست یک تن متمرکز نبوده است.» دوران پیوند یهودا ناسی با خاندان سوروس مقارن با فروپاشی دولت اشکانی در ایران و صعود اردشیر اول، بنیانگذار دولت ساسانی، و جنگ‏های اردشیر و آلکساندر سوروس است. یهودا ناسی هم بنیانگذار فقه مدون یهود است و هم بنیانگذار نهادهای سیاسی یهودیت جدید. در این باره در جلد اوّل زرسالاران یهودی و پارسی (صص 412-420) به تفصیل سخن گفته شده است.

بنابراین، مطالب عجیبی که عنوان می‌شود دال بر تأثیر بزرگ یهودیان بر هخامنشیان از اساس بی‌پایه است چون پدیده‌ای به‌نام «یهودیت» به معنای امروزی در آن زمان اصولاً وجود نداشت.

در مورد مطلب سوم باید گفت اسارت بابل یکی از اسطوره های مظلوم نمایی یهودیان است و ترس از اسارتی دیگر، میان یهودیان وجود نداشته که به خاطر آن دست به کشتار پوریم بزنند. طبق گفته کتاب استر کشتار پوریم برای نابودی هامان وزیر دربار خشایارشا و تحرکات ضدیهودی بوده است. برخلاف اسطوره های یهودی، دوران 60 ساله تبعید بزرگان یهودی در بابل دوران اسارت و تیره روزی ایشان نیست؛ دوران رفاه و بهروزی آنان است و آشنایی شان با دنیایی نو که با برهوت صحرای یهودیه فاصله ای عظیم داشت.

استاد شهبازی در جلد اول کتاب "زرسالاران یهودی و پارسی"، صفحات 363-358، می نویسد: "در بهار سال 539 ارتش مجهز پارس و ماد از رود دجله گذشت و با شکست ارتش بابل و تصرف شهرهای متعدد سرانجام، برخلاف ادعای هرودوت و کزنفون که از مقاومت بابل سخن می گویند و چنانکه داده های باستان شناسی ثابت می کند، بدون هیچ درگیری جدی و تخریب و آتش سوزی پایتخت بابل را به تصرف درآورد. کورش، فرمانده قشون ایرانی، مورد استقبال گرم مردم شهر قرار گرفت. کتیبه های بابلی از کورش به عنوان ناجی بابل سخن می گویند زیرا نبونیدوس به دلیل ستمگری و غارت اموال مردم حتی مورد نفرت خدایان خویش قرار گرفته بود. پس از سقوط امپراتوری بابل، کورش هخامنشی اجازه بازگشت شاه و درباریان و اشراف و کاهنان یهودی را به بیت المقدس صادر کرد. ولی شگفت اینجاست  که از اعضای خانواده شاه یهود تنها یکی از نوه های یهویاکین، به نام زروبابل (زاده بابل)، در رأس گروهی از بزرگان و کاهنان یهودی به بیت المقدس رفت. مأموریت این گروه بازسازی معبد سلیمان بود. ظاهراً زروبابل مدت کوتاهی بعد به بابل یا ایران بازگشت و از آن پس نشانی از خاندان داوود در دست نیست. این گروه زمانی که به بیت المقدس رفتند با اتباعشان جمع کثیری را شامل می شدند که از این میان 7337 نفر غلامان و کنیزان و 200 نفر زنان و مردان خواننده و نوازنده بودند. و چنان ثروتمند بودند که 61 هزار درهم طلا، پنج هزار منای نقره و صد دست لباس کهانت به معبد سلیمان اهدا کردند. این نشانه رفاه و زندگی با شکوه بزرگان یهود در دوران تبعید بابل است. دایره المعارف یهود از ناپدید شدن خاندان داوود از صحنه تاریخ سرزمین بنی اسرائیل و علل عدم بازگشت آنان به بیت المقدس ابراز شگفتی می کند. به گمان ما، هیچ رازی در میان نیست. امروزه حتی برخی از نویسندگان یهودی نیز برآنند که تعداد قابل توجهی از بزرگان یهودی در بابل ماندند. در تلمود آمده است وقتی یهودیان به شهر شوش رسیدند گفتند اینجا از سرزمین اسرائیل بهتر است؛ و هنگامی که به شوشتر رسیدند گفتند اینجا دو چندان بهتر از سرزمین اسرائیل است. در عقاده ها (افسانه های کهن یهودی)، زروبابل را یکی از نزدیکان و مقربین داریوش اول، پادشاه هخامنشی، می یابیم. داستان مردخای یهودی و دختر عموی فتنه گرش استر در دربار خشایارشا، پادشاه ایران (486-465)، گواه روشنی است از حضور انبوه یهودیان در قلمرو دولت هخامنشی... در این زمان تکاپوی یهودیان در سراسر ایران چنان آزاردهنده است که هامان، وزیر پادشاه هخامنشی، تصمیم به اخراج ایشان می گیرد... آنگاه یهودیان، با حمایت استر، به کشتار خونین و وسیع مخالفان خود دست می زنند و مردخای در مقام مرد قدرتمند ایران جای می گیرد... اقتدار واقعی و بلامنازع اشرافیت یهود در بیت المقدس تنها پس از کودتای خونین مردخای و استر و کشتار مخالفان یهودیان در دربار ایران آغاز شد."

بدین ترتیب بر طبق کتاب استر درباری که وزیر ضد یهودی دارد نمی تواند تحت سلطه یهودیان باشد و تنها یهودی دربار، ملکه استر است که با ترفندی وارد دربار می شود و با فریفتن خشایارشا به کشتار دشمنان یهود دست می زند.

در مورد مطلب چهارم نیز باید گفت نه بازگشت یهودیان به اورشلیم و نه رفتن هخامنشیان به جنوب روسیه کنونی قابل اثبات است. بلکه قدرت الیگارشی یهودی در میان رودان و ایران از این زمان، کم کم شکل می گیرد.


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ